🐞79🐺

73 6 0
                                    

🌼راوی🌼

روی زمین توی خودش جمع شده بود.
نمیتونست تکون بخوره.

باز بودن در تراس نشون میداد اون مرد بی صفت توی تراس هست.

تموم وجودش درد میکرد و بیشتر از همه قلب شکسته اش بود که سوزشش داشت جونش رو میگرفت!

سعی کرد بلند بشه.
باید بلند میشد.
اگه به دیدار پسرکش نمیرفت قطعا بی قرار میشد.
خیلی بهش وابسته بود و اگه چند لحظه نمیدیدش چشای خوشگلش لبالب پر میشد.

کف دستش رو روی زمین تکیه گاه بدنش کرد تا بتونه بلند بشه اما سیاهی رفتن چشاش نشون از ضعف شدیدش میداد.

چشاش رو بست و سعی کرد تموم زورش رو روی پاهاش بزاره و بلند بشه.
بالاخره تونست بلند بشه.

حس کردن مایعی میون پاهاش نشونه ی خوبی نبود!
کف دستش رو به در کمد تکیه داد و به پاهاش چشم دوخت.
رد خونی رو دید.
اشک هاش چکید.
خاطره ی اولین رابطه اش با مردش رو به یادآورد.
با اینکه باکره بودم خونریزی نداشتم!

با یادآوری این خاطر وحشیگری این مرد کاملا مشهود میشد.

خواست سمت حموم بره که یهو قامت بلندش وارد اتاق شد.
قلبش هوری ریخت.
راه نفسش تنگ شد.
پاهاش دوباره سست شد.
حتی نفهمید کی روی زمین آوار شد.
چشاش تار میدید.
با بغض توی وجودش به این فکر کرد که کاش علی احسانش زودتر بیاد و نجاتش بده!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Onde histórias criam vida. Descubra agora