🐺علی احسان🐺
داشتم دیوونه میشدم.
در دسترس نبود!
هر چی زنگ میزدم یا ریجکت میشد و یا گوشیش خاموش بود!
دیگه واقعا آه از نهادم بلند شده بود.میدونستم اون مرتیکه فهمیده و میترسم بلایی به سرش بیاره.
نمیتونستم هم همینجوری کله کنم و برم سراغش.
پسر وزیر کشور بود و قطعا میتونست به راحتی من رو از سمتم برکنار کنه.ایمان اومده بود پیشم و تا دید حالم خرابه و دارم به عالم و آدم گله میکنم شب رو کنارم موند.
بعد خوابوندن علیسان توی اتاقش سمت اتاق خودم رفتم.
ایمان روی تخت نشسته بود به تاج تخت تکیه داده بود.رفتم اون سمت تخت و نشستم کنارش و بتری الکل رو برداشتم که گفت:
نخور داداش...با خوردن این کوفتی که چیزی درست نمیشه...یه ضرب نصف بتری رو دادم بالا و آخرش نفس عمیقی کشیدم و آهی از میون لبام خارج شد و به سینه ی سمت چپم مشتی زدم و گفتم:
درد میکنه...سوخته...خاکستر شده...اترسم...مادر بچه هام داره توی آتیش بی لیاقتی من...اینکه نتونستم ازش محافظت کنم و نزارم بابای لعنتیش بدبختمون کنه...دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
پات هستم داداش...دستشون رو که رو کنیم...اترس به راحتی میتونه ازش طلاق بگیره...یه وکیل خبره میگیریم برای طلاقش...هوم؟!بغضم رو قورت دادم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
میشه...میشه...آروم خندید و دستشرو میون موهام برد و گفت:
آره میشه داداشم...اصلا مگه داداش ها برای اینجور مواقع برای هم ساخته نشدن که پشت هم باشن؟!حالا یه نوازش کردن که چیزی نیست!لبخندی زدم.
با دست های مردونه اش موهام رو نوازش میکرد و من حسرت نبودن محبوبم رو میخوردم.
چی میشد اگه دست های ظریف محبوبم اینکار رو میکرد؟!