Kálon :p1

2.4K 195 3
                                    

تیک تاک ساعت روی دیوار کهنه ی اتاقک گرم آقای پارک به شدت روی اعصاب آرامش بود...دوست داشت هرچه سریعتر قال قضیه را بکندو از آن جهنم خلاص شود...در تمامی طول عمر ۲۸ ساله اش به یاد نمی‌آورد که در جهنمی این چنین گرم بوده باشد و حال او آنجا بود...دراتاقک کوچکو گرم پیرمرد بی اعصاب و غرغرویی که از زمان ورودش یک ببند مخش را برده بود و از مزایای آن آسایش گاه کوچکش که بیشتر چون مرغ دانی بود حرف میزد...پاهایش را با ریتمی مشخص برروی زمین میکوبید و چشمهایش را بی اعصاب دور حلقه می‌چرخاند تا حداقل کمی ازحال بدش را به آن پیرمرد خرفت بفهماندو بلاخره با جمله‌ی بهشتی آقای پارک که خبراز اتمام حرف های مزخرفش میداد زمان موعود فرا رسید«دیگه تکرار نمیکنم آقای جئون...لطفا از بیماران ما خوب مراقبت کنید»...لبخندی زورکی بر روی لب هایش کشید و از روی صندلی رنگو رو رفته ی اتاق بلندشد...دست های  رگ دارش که زیر آستین های کت مردانه اش خودنمایی میکرد  را به طرف پیرمرد نشسته برروی صندلی پشت میز چوبی دراز کرد و با متانت صحبت کرد_خیلی ممنون که قبولم کردید جناب پارک..مطمئن باشید پشیمون نمیشید_ همزمان که سرش را می‌چرخاند و لبخند مسخره و تابلوعش را از روی لب های خشک شده‌اش پاک میکرد چهره ی خندان یونگی که گویی تلاش زیادی برای نگه داشتن خنده ی خود داشته بود را جلوی در میدید از از آن جهنم بیرون رفت...یونگی به محض بسته شدن در چوبی خنده ی بلندی سر دادو دستش را برروی پشت بهترین دوستش کوبید« به اندازه ی کافی حرفاش تو مخت رفت یا نه؟» کوک پوف عصبی کشیدم همزمان که یغه ی لباسش را که از شدت عرق به بدن ورزیده اش چسبیده بود را صاف میکرد جواب داد_  تو‌مخم رفت که هیچی اونجا حکم شد...چطوری این پیرمرد و تحمل می‌کنی یونگی...آاااه چی دارم میگم خودمم حداقل تا یکسال باید تحملش کنم..نباید انتقالی می‌گرفتم_ یونگی خنده ی دیگری سر دادم همزمان دستی برروی شانه های خسته ی دوستش کشید«بیخیال مرد عادت میکنی...بیا...باید با این بهشت آشنات کنم» و همزمان پوزخندی از حرف خودش زد که فقط معنی اش را خودش می‌دانست و بس...از مقابل درها و سالن های زیادی گذشتند و ساعت ها مشغول معرفی و شناخت آن بهزیستی کوچک گذشت...حتی درون راه یونگی چندنفراز اهالی آن جهنم کوچک را با کوک آشنا کرد...جدااز آدم های دوست‌داشتنی و گاهی رو مخ آنچنان جای بدی بنظر نمی‌رسید...البته اگر رئیس غرغرو و خرفتش را نادیده  میگرفت...با یادآوریش هوف دیگری کشید...حتی بیادآوردن صدایش که چون آژیر میماند باعث میشد عصب های گوشش گز گز کنند...خودش این رامی‌دانست که باید مراقب رفتارش باشد...خودش می‌دانست که آدم های که دراین بهزیستی هستن همچون بچه میمانند که چون پرستاری باید از آنها مراقبت شود...اصلا جداازان ها...خوده لعنتیش درسش را خوانده بود...مدرک گرفته بود و خدا میداند که گر مجبور نبود انتقالی بگیرد پایش را دراین شهرو دراین بهزیستی جهنمی نمیگذاشت...بی‌حوصله انگشتان دست هایش را درون موهای ذغالی رنگش فرو بردم تکانشان داد...قبل از آمدنش به این خراب شده کوتاهشان کرده بود...با بیاد آووردن موهای بلندش آهی کشید...اگر اجبار مادرش نبود هرگز آن الیاف های پر کلاغی را کوتاه نمی‌کرد....مگر چه اشکالی داشت که کمی بلند باشن؟...به نظر خودش که آنطوری کمی هات ترهم بنظر می‌رسید...درهمین فکر ها کل راه را تا اتاقک دفتر کوچکی که گوشه ایی از سالن را اشغال کرده بود به بهانه ی گوش سپردن به حرف های بی سرو ته یونگی گذراند...به اطراف نگاه کرد...باغ کوچکی درست کنار دفترش قرار داشت که اگر پنجره است را باز میکرد دید کاملی به آن گل های خوشبو و سرسبزی باغ داشت...لبخندی برروی لب هایش آمد...حداقل دل. خوشی کمی داشت تا خودش را سرگرم کند« اوه...ته ته اینجا چیکار میکنی» با صدای یونگی سرش را چرخاند و درست در لحظه پاهایش از حرکت ایستاد...پلک نمی‌زد یا توانی برای انجامش نداشت؟...در شوکی فرو رفته بود که برای خودش تعجب آور بود...او انسان بود یا الهه؟...آن پسرک با موهای فرفری طلایی رنگ...با چشم های به رنگ زمرد سبز...لبخند مکعبی شکل آنجا درست روبه رویش ایستاده بود وبا شنیدن صدای یونگی داد زد+چیم چیییم+اما به لحظه نکشید که با دیدن افراد روبه روش لبخند زیبایش که دندان های صدفی اش را به نمایش می‌گذاشت جمع شد سرش را پایین انداخت...گویی انتظار فرد دیگری را می‌کشید که آن چنین از دیدن آن دوفرد که یکی با لبخند و دیگری مبهوت او شده بود. ناامید شد....یونگی دستش را کشیدو اورا به آن مجسمه ی آفرودیت نزدیک کرد...لبخندش را عمیق تر کرد« ته ته...به پرستار جدیدمون سلام کن...اسمش جونکوکه»پسرک بدون هیچ واکنشی به کفش های کهنه و خاک گرفته اش خیره شده بود و با انگشت های کشیده اش پیراهن بزرگ  آبی رنگ بهزیستی را درون دستهای کوچکش مچاله میکرد...او نمی‌توانست حرف بزند؟..پس چگونه کوک را تا به این حد محو خودش کرده بود.؟..او میخواست ببیندش..باری دیگر آن چشم های سبز رنگی که با کمی چروک هنگام خندیدن و ذوق کردن نگاهش میکرد را باری دیگر ببیند«متأسفم کوک...تهیونگ کمی خجالتیه..بیا...باید بریم زودتر اتاقتو نشونت بدم»با صدای یونگی دست از خیره نگاه کردنش کشید...پسرک با شنیدن اسمش اخم های بانمک ابروهای پرپشتش را روی هم کشید و به آرامی مخاطب به یونگی هشدار داد_ته ته_ کوک متعجب از صدای زیبایش باری دیگر محوش شد...چقدر زیبا حرف میزد...یونگی خنده ایی سردادو دستی برروی آن فرفری های طلایی کشیدوهمزمان به آرامی پاسخ داد«ببخشید ته ته...یادم نبود اسمت ته ته اس نه تهیونگ» پسرک با شنیدنش لبخند ریزی زدو یقه ی لباسش را به دندان کشید که از چشم های ذغالیو تیز کوک دور نماند...نفس عمیقی کشید و همزمان که به همراه یونگی از کنار آن الهه رد میشد باری دیگر نیم رخ زیبایش را از نظر گذراند...در تمام این ۲۸ سال زندگی اش به یاد نمی‌آورد پسری این چنین زیبا را دیده باشد...او سال های زیادی را در اروپا درس خوانده بود و اگر اجبار مادرش نبود پایش را در آسیا نمیگذاشت...اما انگار درون این شهر کوچک چیزهای نایابی کشف میشد که تا به حال تجربه نکرده بود....

ᰔKálonᰔWhere stories live. Discover now