Kálon : p6

809 111 0
                                    

ری دیگر آنجا بود...پشت آن پنج ه ی چوبی و کهنه ایی که موریانه هایش چیزی ازش باقی نگذاشته بودند...از پشت شیشه ی تار با پرده های. سرمه ایی مشغول دید زدنش بود...دست خودش نبود...گویی او هم همانندش درست طبق عادت همین ساعت روبه پنجره می ایستاد تا باغچه و غنچه اش را بنگرد...غنچه ی اناری اش را...با تیک تاک ساعت مچی روی دستش مثل همیشه شروع به شمارش کردو با رسیدن به انتها خنده ی مکعبی شکل زیبایش برای چشم های تیز مرد ایستاده نمایان شد...درست طبق چند وقت اخیر دست های کوچک دوست کوچولویش را میفشورد و اورا با گل های باغچه ی گلالودش آشنا میکرد...چیم چیم؟...شاید میشد به عنوان یه رقیب به او نگاه کرد از آنجا که دراین چند وقت بدجور غده ی حسادتش را برانگیخته بود اما تنها یک نگاه به آن موجود کوچک کافی بود تا بفهمد دوست فسقلی آن زیبارو معصوم تراز خودش بود...بهم می آمدند...ازاین فکر مثل همیشه اخم هایش درهم کشیده شد...پرده را کنار زدو با تعجب دقیق تر نگاه کرد...داشتند کارهایی میکردند...تهیونگ به آرامی انگشتانش را روی بینی کوچک جیمین میکشید...درست یادش نمی‌آمد ولی آن مرد همین حرکت را انجام داده بود...لبخندی از فکر درست انجام دادنش کردو جیغ خفیفی کشید...جیمین لبخندی زدو به آرامی شروع به صحبت کرد...صدایش را از پشت شیشه های کثیف شده دراثر خشک شدن رد پای قطرات باران نمیشنید این کمی کنجاو ترش میکرد...آن موجود زیبا داشت از کارهایش تقلید میکرد...نکند؟.با فکری که به سرش هجوم برد ناگهان پرده را رها کردو به سمت در دوید...درست وقتی لب های اناری شکلش را به آن دوست کوچکش نزدیک میکرد تا ببوستش مرد بینشان قرار گرفتو دستش را کشید...ترسیده هینی کشیدو با تعجب به جیمین که با چشم های درشتش نگاهش به مرد روبه رویش بود داد...اخمی کردو تقلا کرد تا انگشتانش را از دست مرد درآورد+ولم کن...چیم چیم+ چیزی به گریه اش باقی نمانده بود که مرد به سویش برگشت...با دیدن قطره های کوچکو شوری که روی گونه های صافش فرو می‌ریخت دلش ضعف رفت...چقد دل نازک بود این پسرک زیبا_هیشش بیبی...داشتی کار بدی میکردی..و من اونو دیدم_تهیونگ ترسیده با چشم های اشکی نگاهش کرد...او که کار اشتباهی نکرده بود...فقط یک بوسه میخواست...از آن بوس های ارامی که چیم چیم برروی گونه اش می‌کاشت...مرد دستش را کشیدو اورا از چیم چیم دور کرد...همزمان با فاصله‌ی گرفتن دستش را برای خدافظی بااو تکانی دادو در مقابل چشم های درشت جیمین همراه مرد قدم زد_ته ته...نباید دیگه این کارو بکنی باشه؟...آدما دوستای همو نمیبوسن_خودش هم نمی‌دانست چه مرگش است فقط هرچه که بود دلش نمی‌خواست شاهد بوسه ی هرچند کودکانه ی پسرکش باآن شیطان کوچولو شود...هوف کلافه ایی از فین فین کردن های تهیونگ ایستاد و صورت کوچکش را در دست های بزرگش اسیر کرد...چشم هایش. را ازاو می‌دزدید و این فقط یک معنی میداد...پسرکش دلخوربود...آهی کشیدو با فشار دادن دو طرف صورتش به لب های غنچه شده اش نگاه کرد_بیبی...توکه نمبخوای چیم چیم ناراحت شه هوم؟...اگه اون از بوست بدش بیاد چی؟...اونموقع دیگه پیشت نمیاد...تو اینو میخوای؟!_میدانست کارش اشتباه هست...می‌دانست نباید تنها دلیل زندگی پسرک را ازاو دورکند..می‌دانست این عمل برخلاف تمام درس ها و مدارک دانشگاهیش است ولی نمی‌توانست...دست خودش نبود نمی‌خواست به هیچ عنوان لب های اناری پسرک را به کسی غیراز خودش دهد..گویی اوهم به نوعی مریض شده بود..پسرک اما ترسیده از جدایی چیم چیم با چشم های درشت سبز رنگش که هر لحظه پرو خالی میشد به مرد نگاه کرد_کوکو..راست میگه؟_لبخندی ناخودآگاه برروی لبانش جاری شد...پس این وروجک اسمش را بلد بودو نمیگفت؟...کوکو؟...باید می‌گفت از همین العان هم عاشقش شده بود_معلومه که راس میگم بیبی...هیچوقت نباید کسیو از لب ببوسی باشه؟ کار خییلی اشتباهیه_تهیونگ منگ شده با ابرویی بالا رفته گفت+ولی کوکو..ته ته بوسید+و به لبان غنچه اش که هنوز هم در حصار دستان تنومند مرد بود اشاره کرد+اینجارو بوسید+کوک شوکه شده گلویی صاف کردو صاف ایستاد...نمی‌دانست چه بگوید به همین دلیل اولین چیزی که به ذهنش رسید را برلبانش جاری کرد_اون بوسه ی دوستی ود ته ته...یه قرار داد برای ایجاد رابطه ی دوستیمون...نکنه تو نمیخوایش؟_و قیافه ایی ناراحت به خود گرفت...تهیونگ شوکه شده هینی کشیدو دستانش را تکان داد+ نهههه...ته ته دوست داره...دوست ته ته باش+ و به آرامی زمزمه کرد+ ته ته تنهاس+ و همزمان یقه ی لباسش را به دندان کشید...کوک با شنیدن حرف مظلومانه ی پسرک تک خنده ایی کردو پیشانیش را به پیشانی او چسباند_تو تنها نیستی بیبی...تو منو چیم چیمو داری...ما همیشه پیشت میمونم خوب؟!_چشم های بازش را حس میکرد زمانی که مژه های بلند پسرک به گونه هایش برخورد میکرد...داشت بااو چه میکرد این الهه آفرودیت...درست از زمان ورودش همه‌چیز خراب شده بود...تمام داده ها...تمام مدیریت هایش تمام اهدافی که برای آینده و شغلش داشت همه به یکباره و در یک نگاه نابود شده بود...نمی‌توانست برود...او عادت کرده بود...به این بهزیستی...به این پسرک...به لبخند های مستطیلیش...به یاقوت های سبز رنگش که معصومانه نگاهش میکردند...به مظلومیت صدایش...نفس عمیقی از عطر خوشبویش کشید...می‌توانست بگوید نام این حس چیست؟ دوست داشتن؟ عشق؟ نمی‌دانست...یا شاید هم نمی‌خواست...نمی‌خواست که بپذیرد...سخت بود علاقه به پسری که هیچ چیز از عشق نمی‌دانست...نفس دیگری کشیدو بوسه ی کوچکی کنار لبش کاشت و فاصله گرفت که اگر نمی‌گرفت خودداری در برابر بدن نرمش کار سختی بود...به دوراز چشم های آتشینی که از دور رصدشان میکرد و نقشه های شومی در سر می‌پروراند...دستش را کشیدو شروع به قدم زدن کرد...در راه ناگهان دست هایش را رها کردو برگشت...ایستاده بودو به برگه ایی در سالن چسبیده به دیوار نگاه میکرد...متعجب از نگاه دقیق تهیونگ به سمتش رفتو پشت سرش ایستاد...چه چیزی فکر کوچکش را این چنین مشغول کرده بود؟...کنجکاو نگاهش را به برگه دادو با دیدن نقاشی های کودکانه ایی لبخندی زد اما طولی نکشید که یاقوت های سبز پسرک به سمتش برگشتو مستقیم به آن ذغال های پرغلاقی خیره ماند...تک خنده ایی از زرنگی پسر زدو نچ نچی راه انداخت _نه بیبی...تو همین دیروز کلی برگرو نقاشی کردی_شاید باورش سخت بود ولی واقعا دران لحظه پسرک خود را شبیه گربه ی شرک کرده بود؟باان چشم های سبزو موهای فرفری نگاهش میکردو یقه ی لباسش را به دندان کشیده بود؟...اوه نه دیگر نمی‌توانست طاقت بیاورد...هوفی کشیدو بوسه ایی بر پیشانی خوشبویش کاشت_باشه فسقلی...حالا ازاین حالت دربیا تا نخوردمت_ و شروع کرد به قلقلک دادنش...صدای جیغو خنده ی تهیونگ بودو سالنی که رفته رفته شلوغ تراز همیشه میشد...آسمان آفتابی همه را به شوق دویدن و بازی کردن در حیاط بعداز مدت ها باران های پی در پی به شوق اوورده بود...

ᰔKálonᰔTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang