Kálon : p8

862 106 2
                                    

با اشتیاق به شعر کودکانه ی چیم چیم گوش میداد...او گفته بود این شعر هرچند بچگانه را برای او سروده...با تمام شدن و خاموش شدن صدای چیم چیم لبخند مکعبی شکلش نمیان شدو خودرا پرت کرد در آغوش بهترین دوستش...جیغی از هیجان کشیدو داد زد +قشنگ بود..چیم چیم+جیمین لبخندی زدو سرش را تکان داد#ته ته...این برای توعه#باری دیگر تکرار کردو باعث شد جیغ دیگری را بشنود..اوجیمبن را خیلی دوست داشت...جیمین اورا از دست بوگیوم...پرستار اخموو زورگویش فراری میداد...لبخندی زدو نگاهش کرد...یاد بوسه های دوستانه ی آن مرد افتاد...کوکو ی سفید...باآن دندان های خرگوشی اش...هرچند که کسی نمی‌دانست اما تهیونگ خوووب دقت میکرد...او متوجه ی نیش های خرگوشی کوکو شده بود...لبخند دندان نمایی زدو باریدیگر به فکر رفت...بوسیدن لب های چیم چیم چه حسی داشت؟...همان حس شیرینو داغ لب های کوکو را میداد ؟...او هم دوستش بود...پس چه اشکالی داشت لب های چیم چیم راهم ببوسد...ناخودآگاه صورت جیمین را درون دستان کشیده و ضریفش گرفتو لب هایش را به آرامی به لب های بزرگ چیم چیم چسباند...جیمین متعجب از اولین بوسه ایی که برخلاف قبل که برروی گونه اش میشست اینبار برروی لب هایش نشسته بود چشم هایش درشت شد...تهیونک با چشم های بسته به این فکر میکرد که چرا آن مزه را نمیدهد؟...چرا لب های چیم چیم برخلاف لب های کوکو گرم نبود؟ ناراحت لب هایش را بیشتر چسباند که ناخودآگاه محکم به عقب کشیده شدو از ترس جیغی کشید...جیمین هم همراه او کمی به سمت جلو خم شدو با ترس به مرد خشمگینی نگاه کرد که یقه ی ته ته در دست داشت و اورا به سمت سالن میکشید...هوا تاریک بود...جیمین ترسیده به دنبال پرستار مهربانش گشت...حالا که ته ته را برده بود او تنها شده بود...بچه های دیگر همه خواب بودن و امشب طبق چند روزه ی اخیر به خواست ته ته به باغچه آمده بود اما...ترسیده زمزمه کرد#یونگییی#و طولی نکشید که یونگی مثل فرشته ی نجاتی خودرا به عزیز کرده اش رساند...از آن طرف جونگکوک خشمگینانه یقه ی لباس صورتی رنگ پسرک را میکشد و توجهی به دستان کوچکش که لباسش را چنگ زده بود نمی‌کرد..او عصبی بود...از صحنه ایی که دیده بود...از بوسه ایی که چیم چیم صاحب شده بود...از لب هایی که دیگر ماله او نبود...با این فکر در اتاقک را باز کردو تهیونگ را پرت کرد درون آن...ته ته ترسیده چشم های یاقوتیش پرشده بود...هر لحظه اماده بود تا مث ابر بهار گریه کندو این جرقه به لطف جونگکوک اتفاق افتاد...با تو دهنی محکمی که کوک به لبان زیبایش کوبید هینی کشید و ناخودآگاه اشک هایش برروی گونه ایی که حالا رد انگشتان مردانه ایی رویش حک شده بود فروریخت...در شوک فرورفته بود...دستان ضریفش را برروی گونه اش گذاشت...حسش نمی‌کرد...نگاهش را به انگشتانش دادو با دیدن قطره های خون چانه اش لرزید...بغض گلویش را فشورد و گریه اش شدت گرفت...کوک اما متعجب از کاری که کرده بود...از شوکی که حالا خارج شده بود که حتی باید گفت کمی آرام گرفته بود نفس نفس زنان به صحنه ی روبه رویش نگاه میکرد...به پسرک معصومی که با صدایی خفه اشک می‌ریخت و هق هق بچگانه ایی سر میداد...از بی نی کوچکش خون میامدو با انگشتانش پارگی لبش را فشار میداد..باورش نمیشد...او چه کرده بود...همه چیز خیلی اتفاقی پیش آمده بود...شب ماندن بجای جین...سرفتن حوصله و رفتن به دیدار پسرک مو فرفری اش و دراخر...دیدن آن صحنه ی نحس...به خودش که آمد با عجله به سمتش رفتو برروی زمین جلوی پاهای زیبایش که رون های پرش را زیر آن شلوارک به نمایش میزاشت نشست...پسرک اما ترسیده خودرا عقب کشید...کوک ناامیدانه خودرا جلو کشیدو به آرامی دست پسرک را از گونه اش برداشت...رد انگشتان بزرگش به سرخی برروی گونه ی تپلش خودنمایی میکرد...آهی کشیدو بی توجه به صدای گریه ی تهیونگ که رفته رفته شدت پیدامبکرد با آستین لباس مردانه اش خون بی نی پسر را پاک کرد_متأسفم بیبی...متأسفم عزیزم...آههه خدای مممن_کارهایش دست خودش نبود...فقط میخواست هرچه سریع تر اورا درآغوش بگیرد...خون بی نی اش را پاک کردو همزمان با هق هق های کودکانه اش پارگی لب های زیبایش را بوسید_ببخشید بیبی...کوکو معذرت میخواد...متأسفم...متأسفم...منو میبخشی؟_نفس عمیقی کشیدم پسرکش را درآغوش کشید+درد..هق...کوکو...فین...درد+به صدای مظلومانه اش گوش داد...آااه او چه کرده بود..بدن ضریفش را بیشتر فشوردو سرش را به شانه ی پهنش تکیه داد و همزمان متوجه ی دستان تهیونگ که کتفش را چنگ میزد شد_میدونم بیبی...متأسفم‌...خوب میشه باشه؟...متأسفم_با هر کلمه بوسه ایی برروی صورت کبودش می‌کاشت و موهایش را نوازش میکرد...رفته رفته صدای هق هقش به پایان رسیدن تنها فین فینش به گوش می‌رسید...نفس عمیقی از عطر تن وانیلیشم کشیدو اورا از آغوشش جدا کرد...خون بی نی اش بند آماده بود اما پارگی لبش هنوز خونی بود...بوسه ایی برروی زخم لبش کاشت و همزمان متوجه ی بوسه معصومانه ی پسرک شد...متعجب نگاهش کرد...او همین العان بوسیده بودش؟...به گونه های سرخش نگاه کرد...به آرامی نزدیک شدو باری دیگر لب هایش را بوسید...بدون فاصله میبوسیدو می‌بوسید...حتی فرصت نفس کشیدن را ازان بچه ی معصوم گرفته بود...وقتی متوجه ی مک های نابلدانه ی پسر شد همزمان با بوسه تک خنده ایی کردو دستانش را زیربغل پسر فشار دادو از روی زمین بلندش کرد...به آرامی برروی تخت قرارش دادو با فشاری رویش خیمه زد...او اشتباه نکرده بود...این پسر متعلق به او بود...تمام کمال برای او بود...لب هایش...چشم هایش...موهایش...بدن نرمو نازش...بااین فکر مالکانه انگشتان بزرگو مردانه اش را درون انگشت های ضریف و کشیده ی پسرک فرو کردو هردوی آن هارا برروی سر پسر روی تخت چفت کرد و وحشیانه شروع به بوسیدن کرد...پارگی لبش خون را به دهانش وارد میکرد...نیشخندی از بی نفسی پسرک کشیدو از او فاصله گرفت...به نفس نفس زدنش نگاه کردو همزمان شروع به درااوردن لباس های نازکش کرد...یکی یکی دکمه هارا بازکردو با پدیدار شدن آن بدن کاراملی و عسلی رنگ چشم هایش برقی زد...چه پوست زیبایی داشت...به آرامی دست برد تا شلوارک پسرک را دراوورد که انگشت های کودکانه ایی مانع شد...بی توجه سرش را نزدیک کردو لب هایش را باری دیگر بوسید و دست فراری پسرک را باری دیگر با یک دست اسیر کرد برروی تختو شلوارک را دراوورد...لمس آن رون های پر دلش را به ضعف می انداخت...لبانش را جدا کردو پیشانی اش را به پیشانی پسرک چسباندن همزمان که پاهای پسر را از هم باز میکردو بینشان قرار می‌گرفت زمزمه کرد_میخوام معذرت خواهی کنم ته ته...قبولم میکنی؟_و بی توجه به صداهای نامفهوم بچه از رویش بلندشدو با بالا آووردن ساق پاهای نازش شروع به بوسیدن کرد...هرتکه از آن پاهای خوش فرم را می‌بوسید تا اینکه به رون هایش رسید...موزیانه گاز محکمی گرفتو همزمان دستش را برروی لب های درشتش گذاشت تا جیغش به بیرون درز پیدا نکند...پسرک جیغی خفه کشید و با هردستش دست کوک را که برروی لبانش بود را گرفت...بوسه های متعددی برروی رون های پر جلویش گذاشتو حریصانه به آن حفره ی صورتی چشم دوخت...خدایا...داشت دیوانه اش میکرد...نفسی سخت کشیدو برروی تخت روبه شکم دراز کشید...بین پاهای پسر سرش را فرو بردو آن حفره ی تنگو صورتی را با لذت مکید...پسرک اما چشم هایش درشت شد...نمی‌دانست چه اتفاقی داشت می افتاد...ترسیده انگشتانش می‌لرزید ولی...حس خوبی داشت...بدنش خواستار لب های داغ کوکو بود...نفس نفس میزدو ناله میکرد...ناله های زیبایش در گوش های کوک نجوا میشدو دیوانه ترش میکرد...بلندشدو دو انگشت وسط و اشاره اش را به لب های درشت پسرک زیرش فشورد_بکنش دهنت بیبی...مث وقتی که شصتتو میمکی_تهیونگ دهانش را بازکردو با دستان کوچکش انگشت های کشیده و بزرگ مرد را درون دهان کوچکش فرو کرد...کوک اما دلش ریخت...چراکه حتی انگشتانش برای این دهن بزرگ بود...نفس عمیقی کشیدو وقتی از خیسی انگشتانش مطمئن شدو آن هارا بیرون کشیدو همزمان که باری دیگر شروع به بوسیدن لب پاره ی پسرک لرزان میکرد اولین انگشت را واردش کرد_هیششش...آروم باش بیبی...اروم_تهیونگ با ورود جسم ناشناخته ایی درست وقتی دومین انگشت هم وارد شد ناله سربلندی سرداد...نمی‌دانست آن درد یهویی چگونه با برخورد به نقطه ایی لذت بخش شد+آاااههه...کوکو...اوممم..کو...کو+میترسید...هنوزم هم میترسید...اما این لمس ها مثل لمس های بوگیوم بد نبود...او بدش نمی‌آمد...با دستان کوچکش ساق دست مردانه ی جونکوک را که بین پاهایش درون حفره ی تنگش حرکت میکرد را کشید...جونکوک دیوانه وار از لذتی که تازه داشت شروع میشد همزمان که عضو کوچک پسرک را در دست می‌گرفت عضو قطور خود را مالید...دیگر وقتش بود...تهیونگ اما با لمس یهویی عضوش ناله ایی کرد که ناگهان چیز سفتو بزرگی را درون خود حس کرد+آاااااهههه...ااااه...درد...کوکو...هومممم...اوممم+با دستی که روی لب هایش قرار گرفت ناله هایش خفه شد...جونگکوک باری دیگر برروی آن بدن کاراملی که از بوسه هایش کبود شده بود خم شدو پیشانی پسرک را بوسید_هیششش...العان تموم میشه...هیشش_و همزمان اولین ضربه ی خودرا وارد کرد...سره پسر از شدت دردو لذت به عقب خم شدو اولین اشکش سرازیشد...ضربات بعدی ناخودآگاه و وحشیانه تر کوبیده میشد دران بدن زیبا...دست خودش نبود...تحمل کردن عضو بی طاقتی که دلش میخواست وحشیانه درون آن حفره ی تنگ کوبیده شود...یکماه بود...یک ماه بود که شب هایش را با پسرهاو دختر های کاباره به سرمی برد تااین درد طاقت فرسا را خاموش کند...اما چه میکرد وقتی بدنش تنها این پسرک را خواستار بود...خودش را بالا کشید...مچ پاهای پسرک را گرفتو پاهایش را بیشتر باز کردو خودرا عمیق تر وارد کرد...چشم های یاقوتی پسرک روبه بالا برگشتو ناله های خفه اش به گوش های کوک رسید...مجبور بود...نباید کسی صدایش را می‌شنید...نفس نفس میزد...برای لحظه ایی دستانش را برداشتو شاهد ناله های نازش شد+اااه...اهههه کوکو...اوممم...دوع...دوسش...ته ته...دوسش داره...آهههه+لبخندی از اعتراف معصومانه اش برروی لب های مرد نشست...پاهای پسر را به هم چسباند و سریع تر ضربه زد+آههه اهههه هومممم اااهههه+وقتی حس کرد نزدیک هست عضو کوچک پسرک را به دست گرفتو مالید...اونم نزدیک بود...این را از پاها و رون های لرزانش فهمید...با چند ضربه ی آخر با شدت درون تهیونگ خالی شدو همزمان متوجه ی خیسی انگشتانش دراثر مونی پسر شد...هردو نفس نفس میزدند...آرام شده بود...دیوانگیش خاموش شده بود...از تهبونگ بیرون کشیدو خودرا بغل پسر برروی تخت پرت کرد...لبخندی زدو ته ته را به آغوش کشید_هیششش...پسر ناز من...جونم...درد داری؟+ته ته اما هق هق کنان سرش را که درون گردن مرد فرو رفته بود را تکانی دادو صحنه ایی فوق کیوت برای کوک ایجاد کرد...پیشانی اش را بوسید_معذرت خواهی کوکورو قبول می‌کنی ته ته؟...معذرت می‌خوام بیبی_و باریدیگر لب هایش را که حالا خیس شده بود را بوسید...تهیونگ فین فین کردو سرش را تکان داد...پسرکش خسته شده بود...انگشت شصت مرد را درون دهانش فرو بردو مکید چشم های نازش را به آرامی بست...لبخندی زدو پتورو روی هر دویشان کشید...او دیوانه اش کرده بود

ᰔKálonᰔWhere stories live. Discover now