طبق معمول...از دور...پشت شیشه ی کثیف و خاک گرفته ی اتاق به بیرون...باغچه ی کوچکو سرسبز نگاه میکرد..البته اگر بهتر بگوییم...به پسری که دراین چند ماه دلو جانو روحش را برده بود نگاه میکرد تا آن گل های کمی پژمرده...پسرک سرش را برروی شانه اش تکیه داده بود دست هایش را روی دوزانو گذاشته بود و به آن باغچه ی مورد علاقه اش خیره بود...بدون هیچ حرف یا حرکتی...مرد نفسی گرفتو خواست پنجره باز کند که چند تقه به در خورده و توجهش را جلب کرد...با صدای کمی به مراتب بلنتر جواب داد_بفرمایید داخل_و مدتی طول نکشید که سوفیا با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود وارد اتاق شد...دخترک لباس سبزی به همراه شلوارک مشکی به تن داشتو موهای مشکی اش را مانند همیشه دم اسبی بسته بود...دخترک مهربان...واقعا دلش تنگ شده بود از ندیدن چنین دوست مهربانی#میخواستم باهم حرف بزنیم کوکی...واسه من وقت داری؟#متعجب از لحن اغواگرو کمی استرسی دختر سری تکان دادو لبخندش را حفظ کرد_البته..بیا بشین_دختر لبخندی عمیق تر تحویل عشق چندین ساله اش زدو روبه رویش جلوی میز چوبی نشست...نمیدانست حرف های خودرا چگونه شروع کند...نمیدانست باید این زجر چندین ساله را چگونه به کوک بفهماند...اگر قبولش نمیکرد چه؟...اگر کس دیگری را دراین مدت طولانی دوست داشت چه؟...نفس عمیقی کشیدو نهیبی به خود زد...اگر کسی را دوست داشت که تابه العان تنها نبود...بااین فکر اعتماد بنفس کمی در وجودش رخنه کردو باری دیگر در چشم های ذغالیو منتظر مرد نگاه کرد#جونگوک...میخواستم...اومم...میخواستم بگم...چیزه#احمقی نثار خودش کردو دوباره سرش را پایین گرفت تا از خجالت آب نشود...هوف کلافه ایی کشیدو دست هایش را که برروی ران هایش بود را مشت کرد...اوباید انجامش میداد...بعداز این همه سال...نباید شکست میخورد...نباید میزاشت درست مثل چندساله پیش مرد را از دست دهد...نفسی گرفتو تا خواست سرش را بالا گرفته و حرف دل چند ساله اش را به معشوق خود بزند دستی برروی موهایش کشیده شد...متعجب با چشم های به مراتب بزرگتر شده از حد معمول به کوک که با لبخندی ملیح دستش را برروی سرش میکشید نگاه کرد#من#_اشکالی نداره سوفیا...با من راحت باش...من میتونم کمکت کنم_سوفیا اما متعجب از پریدن کوک وسط حرفش و آن جمله ی نامفهوم اخمی گیجی کردو جواب داد#مع...منظورت چیه کوکی#مرد خنده ی بلندی سر دادو همزمان که دست کشیدن برروی آن موهای نرم را ادامه میداد سرش را نزدیک تر برد تا حرفش را دقیق تر بفهماند به آن دخترک گیج_من این قیافرو میشناسم سوفی...و همچنین لحنی که باهاش صدام کردی...تو از کسی خوشت اومده مگه نه؟...خووب..من اینجام تا تو اعترافت کمکت کنم..حالا بگو ببینم اون پسر خوش شانس کیه؟...اوه نکنه یونگی_#کوکییی#متعجب از یهویی و بلند صدا زده شدنش حرکت دستش را متوقف کرد...دخترک اما اشک درون چشم هایش پرو خالی میشد...میدانست...میدانست هرگز نمیتواند اعتراف کند...احمق...احمق احمق احمق...مشت دست هایش محکمتر شدو از روی صندلی بلند شد...همزمان که به سمت در میرفت تا ازان فضای خفقان آور خلاص شود زمزمه کرد#متأسفم کوکی...بعدا حرف میزنیم#و صدای بسته شدن در بودو مردی که متعجب با دستی خشک شده بر جای خالی دخترک تکیه زده به میز به راه رفته ی مخاطبش نگاه میکرد....همین العان سوفیا اورا نادیده گرفته بود؟...مگر حرف بدی زده بود؟ نکند واقعا از یونگی خوشش امده؟ وااو...یادش ماند که حتما قبلش از پر چانگی های آن گربه ی چموش به دوست مهربانش بگوید......از پنجره بیرون را نگاه کرد...داشت شب میشد...وقت رفتن بود...امروز واقعا فرصت نکرده بود آن کوچولوی خوشگل را ببیند...دلش برای آن چشم های نازش پر میکشید...نفسی گرفتو با جمع کردن وسایل ریختو پاشش بروی میز از اتاق خارج شد...باید حتما قبل رفتن اورا میدید...امروز آن پیر غرغرو آنقدر کار سرش ریخته بود که وقت نکرده بود ببیندش...هوف کلافه ایی کشیدو همزمان در اتاقک صورتی پسرکش را باز کرد...بوی وانیل مورد علاقه اش نشان میداد پسرکش حمام کرده..لبخندی ناخودآگاه برروی لبانش جاری شد_ته ته...کجایی بیبی؟_با دیدنش که از در حمام خارج میشد متعجب به سمتش رفت...حوله ی سفید کجو کوله ایی دور کمر باریکش پیچیده بود که رون های سفیدو پرش را به خوبی نشان میداد... موهای فرفریو طلاییش خیس خیس چسبیده به پیشانیش بود...خنده ایی سر دادو همزمان که که کمک میکرد ازان حمام بخار گرفته خارجش کند لب زد_خودت حموم کردی؟...چرا صب نکردی کمکت کنم...هوم؟_تهیونگ را که از لحظه ی ورود حتی نگاهش نمیکرد چه برسد که حرفی بزند را روی تخت نرم با ملافحه ی صورتی رنگش نشاندو جلوی پاهای زیبایش نشست _چیشده بیبی؟...قهری العان؟_پسرک اما اخمی کردو سرش را برگرداند...نمیخواست بااو چشم در چشم شود...او ناراحت بود..قهر بود...کوک متعجب ازاولین باری که از بیبی کیوتش قهر میدید تک خنده ایی کردو خواست بلند شود که دستش توسط دست های کوچکو ضریفی کشیده شد...سرش را برگرداند..هنوزم نگاهش نمیکرد اما بغض کرده بود...پسرک نازش چانه اش میلرزید...آرام آرام دست بزرگ مرد را برروی آن موهای طلایی گذاشتوحرکتش داد...چشم هایش درشت شد...او میخواست نوازش شود؟...اما چرا؟..اوکه تا به حال...ناگهان با بیاد آووردن اتفاقی که چند ساعت پیش افتاده بود قهقه ی بلندی سر دادو موهای فرفری را تکان داد_اوه ته ته_نیشخندی زدو به آرامی چنگ ریزی به موهای پشتی پسر زد که سرش بالا آمدو بلاخره نگاهش کرد...هرچند به اجبار...موزیانه لبخند زدو همزمان که روی صورت نازش خم میشدبرروی لب هایش زمزمه کرد_نگو که حسودیت شده بیبی تایگر_پسرک اما با شنیدن این کلمه ناخودآگاه اخمی کردو سرش را پایین بردو موهایش از دست کوک خارج شد...مرد خنده ایی سر دادو به آرامی شروع به نوازش آن الیاف های پیچ در پیچ کرد...هرچند که دوست داشت بیشتر اذیتش کند اما حالا وقتش نبود...کوچولوی نازش غمگین بود با توجه به لرزیدن چانه ی کوچکش هرلحظه آماده ی گریه کردن بود_ببخشید بیبی...من که نمیدونستم یه ببر کوچولوی فضول از پنجرهی اتاقم آویزون شده و نگاهم میکنه...اون دختره...دوستمه ته ته_و با حرفی که اطمینان چندانی رویش نداشت ادامه داد_درست مثل تو_و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد_اسمش سوفیاس...دختر خیلی مهربونیه..قول میدم ازش خوشت میاد_تهیوتگ اما اخمی کردو با دستان ضریفش که هنوز برروی دست متحرک مرد برروی موهایش بود را فشورد و به آرامی با صدایی که بغض درونش نهفته بود گفت+کوکو...دوست ته ته+کوک لبخندی از مالکیتی که آن پسر بررویش داشت زدکه همزمان تهیونگ خمیازه ایی کشید...گربه کوچولو خوابش میامد...سرش را تکان داد تا ازان نوازش ها سهم بیشتری ببرد...انگشت شصت کوک را طبق معمول به دهان کشیدو شروع به مکیدنش کرد...گاهی اوقات حتی به اشتباه گاز های ریزی هم ازآن میگرفت...کوک لبخند ریزی زدو برروی تخت نشست...سر پسرک را برروی ران های عضله ایی خود جای دادو همزمان که یک دستش اسیر دهان گرمو کوچک پسرکش بود با دست آزادش موهایش را نوازش میکرد...باورش نمیشد...باورش نمیشد روزی فرا برسد که در شهری که از آن متنفر بود..در بهزیستی کوچکی که حتی شناخته شده نبود...بین بیمارانی که حتی فکرشان هم به ذهنش خطور نمیکرد...این چنین وابسته ی این آدمک کوچک و زیبا شود...مثل عروسک بود...زیبا...آرام... ضریف و شکستنی...با متوقف شدن لب هایی که دور انگشتش بود آن را خارج کرد...پسر را برروی تخت قرار دادو پتورا رویش کشید..بوسه ی ریزی برروی لبان سرخش کاشتو به آرامی از اتاق با خاموش کردن برقش خارج شد...سالن آرام آرام خالی از پرستاران و بیماران میشد...حتی دیگر صدای جیغ جیغ آن پیرمرد هم شنیده نمیشد...نفس عمیقی کشیدو اولین قدم را که برداشت متوجه ی سایه ی سیاهی که از پشت پنجرهی. اتاق پسرک دید شد..برای یک لحظه احساس بدی به او دست داد...او که بود که داشت از پنجره نگاهشان میکرد...یعنی ممکن بود بوگیوم؟...شاید هم یکی از پرستاران درحال خارج شدن از اتاق نزدیک اتاق تهیونگ بود...دستانش را مشت کردو راه افتاد...باید بیشتر مراقب میبود
YOU ARE READING
ᰔKálonᰔ
Humorناله های ضعیف پسر با گریه های شدت یافته اش مخلوط شده بود...دستش را از سر پسر برداشتو اجازه داد تهیونگ سرش را بلند کند...هق هق معصومانه اش دلش را اب کرد...اما او باید تنبیه میشد.... ᰔkookvᰔ پایان یافته