دست نرم پسرک را بیشتر فشار دادو باریدیگر رو به پیرمرد اخموی نشسته پشت میز اصرار کرد_آقای پارک قول میدم اتفاقی نیوفته...من اونجا هستم و برای اطمینان بیشتر یونگیوهم باخودم میبرم...جای هیچ نگرانی نیس_اقای پارک بی توجه برروی صندلی چرخانش چرخ زدو پشتش را در اختیار نگاه عصبی کوک گذاشت...او همین العان نادیده اش گرفته بود؟...پوفی کلافه ایی کشیدو سرش را به طرف پسرکش برگرداند...کوچولویش ناامید بودو چانه ی کوچکش میلرزید...آهی کشید...باید تلاش خودش را میکرد...او قول داده بود...به هر قیمتی هم که شده باید تهیونگ را امروز به آن گلخانه ی خارج از بهزیستی میبرد...آن چهره ی ذوق زده و چشم های سبزو ستاره بارانی که با حرف مرد پسرک از خود نشان داده بود از ذهن کوک جدا نمیشد...دست آزادش را مشت کردو برای آخرین بار تلاش کرد_آقای پارک..تهیونگ مدت هاست که از این بهزیستی بیرون نرفته..همه ی بیماران حداقل چندین دفعه خارج شدن اما نمیدونم به چه دلیل پرستار قبلیش(اخمی کردو ادامه داد)بوگیوم اجازه ی بیرون رفتن بهش نمیداده...خواهش میکنم آقای پارک...فقط همین یدفه_پیرمرد آهی کشیدو چرخید...در چشم های اشکی پسرک نگاه کردو بعد به چشم های اطمینان بخش مرد...هوف کلافه ایی کشیدو همزمان که دستش را تکان میداد گفت#خیله خوب...میتونید برید...البته فقط همین امروز...تا قبل از شب برمیگردی آقای جئون_کوک خوشحال خواست برگردد که پارک ادامه داد#و باید بگم بدون مین یونگی...حوصله ندارم سر خارج کردن جیمین هم بااون بحث کنم#و دستی برروی موهای نداشته اش کشید...جونگ کوک اما خوشحال لبخند درخشانی زدو ادای احترامی کرد_ممنون جناب پارک..پشیمونتون نمیکنم_و قبل از اینکه پیرمرد غرغرو از تصمیمش برگردد دست تهیونگ را کشیدو از در خارج شد...نفس آسوده ایی کشیدو به طرف پسرک برگشت...بازهم آن لبخند مکعبی و چشمهای ستاره بارون...لبخند خرگوشی معروفش را زدو گفت_دیدی گفتم ته ته...من بلاخره میبرمت...زودباش...باید بریم_پسرک با ذوق سرش را تکان داد اما هنوز اولین قدم را برنداشته بود که صدایی آشنا شنید#ته ته#از حرکت ایستاد و همراهش کوکو که دستانش را گرفته بود به ناچار توقف کرد...حس خوبی ازان دوست چموشش نمیگرفت...آن فسقلی تهیونگ را ازاو جدا میکرد...جیمین اما آرام آرام و با قدم های کوچکش به ته ته نزدیک شدو لبخند زد...خجالت زده از نگاه خیره ی پرستار اخموی ته ته با آرام ترین صدا صحبت کرد#کجا میری ته ته؟#کوک اما متعجب از درست صحبت کردن جیمین به او زول زد...اوهم اوتیسم داشت...اوتیسم درجه ی ۱...پس چرا میتوانست به همین راحتی حرف بزند؟...اما تهیونگ...باید پرونده اش را باری دیگر میخواند...امکان داشت که اوتیسم وخیم تری داشته باشد؟...او به راحتی ارتباط برقرار نمیکرد...به آسانی صحبت نمیکردو عادت های عجیب غریبی داشت...نفسی گرفتو از فکر خارج شد وقتی یونگی جیمین گریان را با زور از تهیونگ جدا کرد...اگر این مرد پرچانه نبود قطعا خودش به تنهایی از پس وابستگی بینهایت این دو دوست برنمیآمد...دست پسرک را فشوردو به زور از در خارجش کرد+کوکو+اخمی کردو همزمان که تهیونگ را سوار ماشینش میکرد به او توپید_حرفشم نزن تهیونگ...اجازه ی تورم به زور گرفتم_ته ته که متوجه ی اخم های کوکو شد لب زیرینش را گاز گرفتو به کمک مرد جوان سوار ماشین شد...هوا روبه سردی میرفت و کوک نمیدانست به چه دلیل فاکی پسرک چنین لباسی پوشیده بود...یک شلوارک کوتاه و یک هودی؟...اصلا چرا باید شلوارک میپوشید؟...آنقدر از اجازه ی آقای پارک خوشحال بود که از یاد برد به تهیونگ بگوید باید شلوارکش را عوض کند...نباید آن پاهای زیباو پرش. را از سر نادانی به نمایش بگذارد...آنهم فقط بخاطر اینکه پسرک عاشق شلوارک سفیدی شده بود که کوک برایش گرفته بود...هوفی کشیدو ماشین را روشن کرد...دیگر نمیتوانستن برگردن..نه وقت بودو نه حوصله...بعداز چندی راه بلاخره ماشین از حرکت ایستاد...کوک سری کج کردو با دیدن در باز گلخانه لبخندی زد_زود باش بیبی...تا دوساعت دیگه بسته میشه...آههه لعنتی نصف وقتمون برای صادر کردن فرمان اجازه ی آقای پارک هدر شد_از ماشین پیاده شدو در طرف پسرک را باز کردو تهیونگ خوابآلود را بزور خارج کرد...پسر اما با دیدن مکانی که بوهای گل و گیاه از صد متری اش هم میآمد ذوق زده دستانش را بهم کوبیدوصداهای کیوتی از خود دراوورد...به همراه مرد وارد گلخانه شدنو خارج شدن دست نرم پسرک از دستان مردانه اش یه طرفو دویدنش به سمت گل ها یه طرف...خنده ایی سردادو خودش هم به دنبال نونای مهربانش گشت...خیلی وقت بود که ندیده بودش...درست قبل از خارج شدنش از کره...ازاین طرف تهیونگ ذوق زده به گل ها نگاه میکرد...آن ها خیلی خوشگل بودن...حتی خوشگل تراز گل های پژمرده ی باغچه...روبه یکی از آن گل هایی که به رنگ قرمز بود ایستادو خواست به آن دست بزند که صدایی متوقفش کرد#هی بچه...نباید به اونا دست بزنی#ترسیده هینی کشیدو به عقب پرت شدو با باسن برروی زمین افتاد...غمگین چانه اش از درد باسنش لریزدو اشک هایش برروی لپ های تپلش جاری شد+آیی...هق+کوک اما ترسیده به سمت صدای گریه ی بچه به سمتش دویدو با دیدن دست های کمی خراشیده و پسرکی که برروی زمین نشسته بودو شلوارک سفیدش کمی خاکی شده بود خنده اش را قورت داد...به طرفش رفت و همزمان چهره ی زن مهربان از پشت بوته ی بلند نمایان شد_اوه...نوناااا_زن که ترسیده خواسته بود به سمت آن بچه رفته و کمکش کند با شنیدن آن لقب ناخواگاه ایستاد...مدت ها بود...#اوه خدای مممن...کوکییییی#با دیدن.ان لبخند خرگوشی و موها و چشم های مشکی اشک از چشمانش سرازیر شد...مرد را که حالا نسبت به قبل دوبرابر شده بود را بزور به آغوش کشیدو محکم فشوردش#آه خدای مممن...کوکی کوچولوی من برگشتهههه#تهیونگ اما متعجب از زنی که کوکوی مهربانش را در آغوش کشیده بود با ازدیاد بردن دردش اخمی کردو پاچه ی شلوار مرد که حالا کنارش در آغوش زن دیگری بود را کشید+کوکوو+جونکوک هینی کشیدو از زن جداشد...برروی زمین کنار پسرک زانو زد با کمک از دستمالی که در جیبش بود دستان ناز پسرش را تمیز کردو از روی زمین بلندش کرد...تهیونگ که شرایط را برای لوس شدن فراهم دید دستانش را به طرف کوک گرفتو همزمان که انگشتانش را بازوبسته میکرد با چانه ایی لرزانو صدایی بغض کرده و چشم های که هر لحظه آماده ی باریدن بودن گفت+کوکو..هق...بغل+زن با دیدن کیوتی پسرک آهی کشید...دوست داشت جفتشان را درآغوش گرفته و آنقدر فشارشان دهد که له شوند...مرد پسر را با لبخند از روی زمین بلند کردو بغل کرد...تهیونگ پاهایش را دور کمر مردانه ی کوک حلقه کردو سرش را برروی شانه ی محکم مرد گذاشتو با معصومیت به چشم های قلبی زن نگاه کرد#ووووییی...کوکییییی...نگفته بودی این پسر خوشگل دوس پسرته...متأسفام عزیزم...اگه به اون گلا دست میزدی قهر میکردنو تا چندسال درنمیومدن#تهیونگ ترسیده هینی کشیدو سرش را از شانه ی مرد جدا کرد...کوک اما که دلیل ترس پسر را فهمیده بود دوباره سرش را برروی دوشش گذاشتو گفت_هیسس نونا...بعدا راجبش حرف میزنیم...میشه یجا بشینیم لطفا_زن لبخند عمیقی زدو به سمت دفتر کوچک گلخانه ی بزرگش حرکت کرد...نزدیک به بستن در ها رسیده بودو بعداز قفل کردن در ها از داخل باری دیگر به دفتر برگشتو شاهد آن صحنه ی زیبا شد...دوسونگ مهربانش پسرک خوشگلش را برروی پاهای عضله اییش نشانده بودو به آرامی به او آب میداد...روبه رویش برروی صندلی نشستو همزمان که گل روی میز را از دست های کنجکاو پسر کوچکتر که کوک سعی در قفل کردنشان داشت نجات میداد گفت#خوب جونگ کوک...کی برگشتی عزیزم؟ مامانت کجاست؟..حالت خوبه؟...اونجا چطور بود؟...این پسر خوشگل و کی ملاقات کردی...#و و سوال های بی پایان این زن_آااه جنی نونا...فرصت بده تا جواب بدم_و آرام آرام همه را به نونای زیبایش تعریف کرد...از برگشتن ناراضیش به کره و آشنا شدنش با بیماری که مدت ها بود دلش را ربوده بود...تهیونگ که حوصله اش سررفته بود از بغل کوک خارجو به سمت در رفت+کوکو...بیرون+مرد خواست بلندشدو باری دیگر بگیردش که زن دستش را فشرد#ولش کن مرد...بزار بره گلای نازمو نگاه کنه...تهیونگ...فقط به اون گلای قرمز دست نزن باشه عزیزم؟ اگه بهشون دست بزنی اونا باهات قهر میکنن# تهیونگ اما اخم بانمکی کردو به فرد جدید هشدار داد+ته ته+ جنی متعجب نگاهش کرد که جونگ کوک شرمنده دستی به گردنش کشید_اوه نونا...اون یکم رو اسمش حساسه _ جنی با فهمیدن این موضوع لبخندی زدو مخاطب به آن پسرک بانمک جواب داد#عزیز دلم معذرت میخوام...کوکی باید اینو بهم میگفت مگه نه کوکی؟#مرد متعجب از زبان ریختن نونایش چشم های درشتش را به سر فرفری تهیونگ که با ذوق تکان میخورد و حرف زن را تأیید میکرد دادو ته ته از در خارج شد و کوک تا آخرین لحظه پسرک را از نظر گذراند....به سمت گل ها پرواز کردو از لابه لایشان گذشت...بوی آفتاب گردان و گل های رز همه جا را گرفته بود...او همه ی گل هارا میشناخت...حتی از رایحیشان نامشان را تشخیص میداد...لبخند مکعبیش را غلیظ تر کردو به سمت گل های قرمز و ممنوعه قدم برداشت...لبخندش را جمع کردو به آرامی گفت+ته ته پسر خوب...دوست...دوست شو؟+نمیتوانست درست حرف بزندو امیدوار بود گل های اینجاهم مانند گل های باغچه حرفش را بفهمند...با بادی که گل را تکان داد لبخندی از تأیید گل زدو لبانش را نزدیک برد...باید قرار داد دوستی امضا میکرد..کوکو به او یاد داده بود...خواست اولین بوسه را بزند که به عقب کشیده شدو در آغوش گرمی فرو رفت...هینی کشیدو ترسیده دستان ضریفش را برروی دستان مردانه ایی که دور شکم پشمکیش حلقه شده بود گذاشت+کوکو؟+اما با شنیدن صدای ناآشنایی ترسیدو هینی کشید#مواظب باش پسر کوچولو...اون گلا خار دارن...لباتو زخمی میکنن#به آرامی از پسر زیبایی که با چشم های سبزو درشتش سرش را برگردانده و نگاهش میکرد جداشد...لبخندی از نازی بچه زدو موهای فرفری اش را نوازش کرد#من نامجونم...کیم نامجون#و دستش را به طرف پسرک دراز کرد...تهیونگ ترسیده درون خودش جمع شد اما هنوز نگاهش میکرد...نامجون لبخندی زدو به خیال خجالت کشیدن پسر موهای ناز فرفریش را تکانی داد #اشکالی نداره بچه...بیا...شب شده تو باید آشنای نونا باشی که این موقع هنوز اینجایی#_همراه من اومده...حالا میتونی دستتو برداری_با صدای عصبیو بم مرد که به شدت آشنا بود متعجب برگشت...باورش نمیشد...جونگ کوک؟..اینجا؟...خواهرش لبخندی زدو از پشت کوک درامد#نامجووون...ببین کی اینجاااس!!#نامجون اما تک خنده ایی کرد...هرچند کودکی خوب دوستی جالبی نداشتن اما بازهم دلتنگ این پسرک تخس بود...کوک اما عصبی از دست هایی که مو فرفریش را نوازش کرده بود به طرفش رفتو بدون اینکه توجهی به مرد قد بلند و مهربانی که چهره ی متفاوتی با خواهرش داشت بکند دست تهیونگ را با خشم کشید و بازهم بی توجه به ناله ی ضعیف پسرک روبه جنی حرف زد_ما دیگه میریم نونا...زودباش تهیونگ_تهیونگ راه که نه پشت سر قدم های بلندو محکم مرد کشیده میشدو میدوئید+آاایی...کوکو...هههه...درد+مچ دستش زیر انگشتان محکم مرد فشورده میشد...به ماشین که رسید تهیونگ را ناخودآگاه با کمی فشار کنترل شده درون ماشین هل دادو خودش هم از آن طرف سوار شد...عصبی هوف کلافه ایی کشید و پیشانیش را برروی فرمان گذاشت...چندین نفس عمیق کشید. تا خودش را آرام کند...تهیونگ طبق عادت یقه ی لباسش را به دهان کشیده بودو همزمان که پاهایش را روی صندلی جای میداد مچ دستش را ماساژ داد...دردش آماده بود....کوکو ناراحت بود؟...به مرد نگاه کرد...نفس میکشیدو چشم های ذغالیش را بسته بود...نمیدانست چرا اما او ازاین کوکو میترسید...او خشمگین بود...پاهایش را درون شکمش جمع کردو با انگشتان کوچکش آستین مرد را کشید+کوکو؟+مرد توجهی نکرد...پسر اما اخمی کرد مرد را کمی به عقب هل داد...کوک بیحوصله و عصبی به صندلی تکیه دادو به حرکات پسر نگاه کرد...آن صحنه ی لعنتی از ذهنش خارج نمیشد...نامجون فاکی به چه حقی پسرکش را لمس کرده بود؟...درست از لحظه ایی که بغلش کرد دیده بودشان اما آن گلخانه ی فاکی انقد درازو بزرگ بود که تا برسدو...هوووف...با قرار گرفتن جسم نرمی برروی پاهایش متعجب به تهیونگ که با چشم های درشت برروی پاهایش نشسته بودو خیره نگاهش میکرد زول زد+کوکو قهره؟+به اجبار لبخندی که میرفت تا برروی لبانش حک شود را کنترل کرد...اخم ساختگی کردو سرش را برگرداند تا مثلا نشان دهد دلخور اس...هرچند به شدت عصبی بود اما نمیخواست مثل اندفعه سر این پسرک معصوم خالی کند...هرکس نمیدانست نونایش که میدانست او به شدت غیرتی...سلطه گر و عصبیو خشن میشد وقتی کسی به چیزی که ماله او بود دست میزد...هنوز یادش بود که آن نامجونو لعنتی وسایل بازیش را بزور ازاوکه بچه تر بود میگرفتو آن کینه هنوز در دلش مانده بود..اما این فرق داشت..تهیونگ فرق میکرد...او یک وسیله ی بازی نبود...این پسری که حالا با چشم های سبزو زیبایش...برروی پاهایش نشسته بودو نگاهش میکرد تمام زندگیش شده بود...با انگشتان نرمی که برروی فکش قرار گرفت سرش را برگرداند...تهیونگ بوسه ی ریزی برروی گونه ی مرد که کمی دراثر تراشیدن ته ریش هایش زبر بود کاشتو فاصله گرفت+کوکو ببخشهه+سرش را از خجالت آن بوسه پایین گرفت بیخبر از مردی که بزور جلوی خودش را برای زدن آن لبخند خرگوشی گرفته بود...پسرک سرش را بالا گرفتو بازهم با دیدن اخم های درهم مرد ناراحت با انگشتانش ابروهای مرد را از هم جدا کردو با دستانش صورت مرد را قفل کرد...خجالت میکشید و این از لب زیرینش که زیر دندان له میدش مشخص بود..یک نگاه به چشم های مشکی مرد میکردویک نگاه به لب های خطی اش...بلاخره چشمهایش را برروی هم فشوردو لب هایش را برروی لب گرم مرد گذاشت...تکانی نمیخورد...شیرینی لب های پسرک را که حس کرد کنترلش را از دست داد...کمرباریک تهیونگ را چنگ زدوبیشتربه خود فشورد که همزمان بوتی های بزرگو نرمش برروی عضو کمی تحریک شده و قطورش قرار گرفت..لب زیرین تهیونگرا گازی زدو با ناله ی خفه ی پسر زبانش را وارد دهان گرمو نرموکوچکش کرد...آخ که چقد شیرین بود...به اجبار فاصله گرفت...پسرکش با چنگ زدن پیراهن مرد به او فرمانده بود نفس کم آورده...پیشانیش را به پیشانیش چسباندو نفس نفس زنان نگاهش کرد...مژه های بلندش را برروی چشم هایش حس کرد...مژه های که مثل موهایش فر خورده و طلایی بودن+ته ته...معذرت میخواد کوکو+با شنیدن جمله ایی که تقریبا توانسته بود کامل گفته شود لبخندی و همزمان که دست های رگ دارو بزرگش را برروی باسن نرم پسر میگذاشت و به آرامی چنگ میزد نفس نفس زنان گفن_به یه شرط میبخشمت ته ته_و بدون فرصتی هردو دستش را وارد شلوارک خاکی پسر کردو دو لپ باسنش را از هم باز کرد...تهیونگ خجالت زده و شرمگین سرش را برروی دوش مرد گذاشتو صورتش را درون گلوی مرد مخفی کرد..او دیگر ازاین شرایط نمیترسید...خوشش میاامد...جونگ کوک یکی از انگشتانش را لیسیدوبه آرامی و دایره وار برروی آن حفره ی تنگ مالید...ناله های ریز پسر که سعی در کنترل کردنش را داشت را زیر گوشش میشنید..طاقت نیاوردو سرش را خم کرد...لبان سرخش را به دندان کشیدو بی خبر یک انگشتش را وارد کرد...پسرک از دردی که یک هو واردش شد اومی در دهان مرد کشیدو لبانش را جدا کرد+آااههه...کوکو+مرد اما بی توجه گردن پسرا گرفتو سرش را بزور برروی شانه اش قرار دادوو همزمان دومین انگشت راهم وارد کرد+ااااههه...کوکووو...هق...درددد...آه+با شنیدن ناله های زیبای پسرکش عضوش زیر باسن ژله اییو نرم پسر بزرگو بزرگتر میشد...تهیونگ ترسیده از چیز سفتی که زیرش حس میکرد دستانش را روی باسنش قرار داد که مرد هورنی شده هردو مچ ضریفش را بایک دست برروی کمر باریکش اسیر کرد تا به کارش ادامه دهد ...دستش را بیرون کشیدو چنگی برروی رون های پسر که از شلوارک دیده میشد زدو و اسپنکش کرد+اآااه...هق+دستانش را ول کردو شلوارک را که خارج کرد همزمان از شیشه ی ماشین نگاه میکرد تا کسی بدن پرستیدنیو ناز تهیونگ را نبیند چندین بار عضو بزرگش را بین لپ هائو روی حفره ی کمی خیس شده اش میمالید...سر پسر را هنوز با یک دست روی شانه اش نگه داشته بود...نفسای گرم پسر به گلویش برخورد میکردو همین دیوانه ترش میکرد...نفسی کشیدو آرام آرام عضوش را که حالا به آخرین حد خود رسیده بود را وارد پسر کرد+آاااااههههه....کوکووووووو+خودش هم آه مردانه ایی کشیدو پسر را که شانه هایش را چنگ میزدو میخواست بزور سرش را از زیر دست مرد جدا کند نگاه کرد...با وارد کردن کامل عضوش دست آزادش دو دست کوچک پسر را پشت کمرش قفل کردو با آن یکی دستش موهای پسر راچنگ زدو دوباره سرش را برروی شانه اش قفل کرد...اولین ضربه را زدو بعداز آن ناله های جیغ مانند تهیونگ بودو صدای کوبیدن شدن عضوش با باسن معشقوعه....نفس نفس میزدو...و هیسی میکشید...داشت دیر میشد اما نمیتوانست تمامش کند....دلش رضا نمیداد...سرعتش را زیاد کرده بودو صدای تهیونگ از شدت جیغ ها خش دار شده بود...میکوبیدو میکوبید...آن صحنه ها دیوانه اش کرده بود...این پسر ماله خودش بود...تمام تمامش...چشم هایش...موهای فرفریو طلاییش...بدن دخترانه و لطیفش...آن حفره ی صورتی...اوففففف....عمیق ترین ضربه را که زد درون پسر خالی شدو همزمان متوجه ی مونی پسر که لباسش را کثیف کرد شد...ناله های ضعیف پسر با گریه های شدت یافته اش مخلوط شده بود...دستش را از سر پسر برداشتو اجازه داد تهیونگ سرش را بلند کند...هق هق معصومانه اش دلش را اب کرد...اما او باید تنبیه میشد...نفسی کشیدو به تهیونگ که با کیوتی مشت های کوچکش را برروی چشم های درشتش میکشید نگاه کرد_متأسفم بیبی...کوکو معذرت میخواد_محکم پسرک گریان را به آغوش کشیدو سرش را نوازش کرد_هیششش...ببخشید بیبی...هیششش اروممم_از شدت گریه هایش کم کردو فین فین کنان با صدایی لرزان گفت+درد...درد میکنه...کوکو...اینجام+و دست کوک را گرفتو برروی حفره ی صورتی که کمی ملتهب شده بودو میسوخت گذاشت...مرد نفسی گرفت...نباید دوباره تحریک میشد...با دستمال سوراخ پسررا تمیزد کردو همزمان که برش میگرداندو برروی پاهایش مینشاندش ماشین را روشن کرد_العان میرسیم بیبی...یکم دیگه طاقت بیار_و بعد ماشین راه افتاد
YOU ARE READING
ᰔKálonᰔ
Humorناله های ضعیف پسر با گریه های شدت یافته اش مخلوط شده بود...دستش را از سر پسر برداشتو اجازه داد تهیونگ سرش را بلند کند...هق هق معصومانه اش دلش را اب کرد...اما او باید تنبیه میشد.... ᰔkookvᰔ پایان یافته