دستانش را از شدت سرما درون جیب هایش فرو کرده بود...صدای جیغو دادو سرود خواندن نا هماهنگ بیماران بهزیستی گوش هایش را آزار میداد... پسرکش میان دختر هائو پسرهای اوتیسمی برروی صندلی پشت میز گردی بزرگ همراه چیم چیم نشسته بودو به آرامی دست های نرمش را به هم میکوبید...آهه پسرک شیرینش...لبخندی از خنگی آن پسر کوچولو که کار های جیمین را تقلید میکرد و درون صندلیش فرو رفته بود زدو خواست برگردد که نگاهش به بوگیوم افتاد...رد چشم های هیزش را که گرفت تهیونگ را پیداکردو ناخودآگاه اخمی کرد....او به چه حقی تهیونگ را دید میزد؟ان هم به این آشکاری جلوی چشم هایش؟...باهمین فکر مشت هایش را درهم کشیدو ابروهای پرپشتش درهم گره خورد...بوگیوم نیشخندی خبیثی دوراز چشم های خشمگین مرد زدو به سمتش قدم برداشت...اوهم همچون کوک دستانش را درون جیب هایش فرو کرده بودو آهسته به مرد نزدیک میشد#خوشحالم میبینمت کوک#عصبی تک خنده ایی کردو کاملا به سمتش برگشت_باید بگم که از دیدنت خوشحال نیستم؟...گورتو گم کن_بوگیوم خنده ایی سر دادو به مرد نزدیک ترشد#اوه بیخیال رفیق...به هرحال...منم روزی پرستار اون بچه بودم...تهیونگ یه روزی ماله من بود#این حرف را که شنید ناخودآگاه کمی بوگیوم را هول داد_دهنتو ببند(و آرام تر و عصبی تر زمزمه کرد)فک کردی نمیدونم چه بلایی سرش اووردی؟...به چه حقی اسمشو به زبون کثیفت میاری؟...تو حق نداشتی بهش دست بزنی حرومزاده_حرف آخرش را با تمام حرصی که در وجودش درست از زمانی که تهیونگ به آرامی به او اعتماد کرده بودو همه چیز را گفته بود ریشه زده بود گفتو هل دیگه ایی به شانه ی مرد وارد کرد...بوگیوم اما با خونسردی که کاملا عجییو ترسناک بود پوزخندی زد..نگاهش را به تهیونگ که همراه بقیه شعر پرستار را درون آن اتاق شیشه ایی زمزمه میکرد دادو زمزمه کرد#اوه جونگ کوک...باید حس خوبی بهت داده باشه...بدن نرمو دخترونش...لبای بزرگو شیرینش...چشمای سبزو درشتش و باسن#با مشت محکمی که به گوشش خورده شد سرش به طرفی چرخیدو نگاهش از تهیونگ جدا شد...صدای محکم خورد شدن فک مرد در سالن خالی پیچید...بوگیوم پوزخندی زدو همزمان که خون لبش را پاک میکردو به آرامی به سمت مخالف مرد برای خروج قدم برمیداشت بلند گفت#بیخیال مرد...خودت که بهتر میدونی اون لعنتی چه حسی بهت میده...وقتی هرشب زیرت از شدت نیاز میلرزه#کوک اما برای یک لحظه قلبش ایستاد...چه اتفاقی افتاد؟...نکند او همه چیز خبر داشت؟....نه نه نه...امکان نداشت...کوک خیلی احتیاط کرده بود...اما...دستی که باآن فک بوگیوم را خورد کرده بود را فشوردو...کمی کبود شده بودو درد میکرد...نفس کلافه اش را بیرون دادو همزمان بیماران از اتاق خارج شدن...با دیدن تهیونگ لبخندی زدو دستش از دست چیم چیم جدا کرد_بریم ته ته؟...وقت خوابه عزیزم_پسرک خسته از فعالیت کمی که انجام داده بود سرش را تکان دادو خمیازه ایی کشید..مشت های کوچکش را برروی چشم های بسته اش کشیدو آن هارا مالید...مرد که تأییدش را گرفت اورا به سمت اتاقش راهنمایی کردو حرکت کردن...در اواسط راه...نزدیک به اتاق دستش کشیده شدو ناچار ایستادوتهیونگ راهم نگه داشت#جونگکوک...اوممم...میشه...میشه حرف بزنیم#مرد با شنیدن صدای سوفیا لبخند عمیقی زد که از چشم های تهیونگ دور نماند...به سمتش برگشت_اوه سوفیا...از اون فرار یدفعه اییت دیگه ندیدمت...چیزی شده؟_دختر نگاهی به تهیونگ انداختو اشاره کرد که میخواد تنها باشد...مرد نگاهش را گرفت_ته ته...میتونی بری اتاقت عزیزم؟...منم العان میام باشه؟_ته ته اما اخمی. کردو حلقه ی دستش را دور بازوی مرد محکم تر کردو سرش را به دو طرف تکان داد...او این زن را دوست نداشت...کوکو ماله او بود...کوک لبخند شرمنده ایی زدو سعی کرد حلقه ی دست تهیونگ را از دور بازویش بازکند تا سوفیا متوجه ی غیر معمولی بودن رابطه ایشان نشود_اوه سوفیا...اون یکم حساسه...میتونی بزاری برای بعد؟_سوفیا ناراحت سرش را تکان دادو بدون حرفی ازان دو فاصله گرفت...کوک متعجب ازاین رفتار های غیر معمولی دختر به رفتنش نگاه کرد...نمیدانست چرا حرف نمیزد؟...مگر چه حرف دیگری غیراز عشقو علاقه به کسی اورا تا به این حد خجالت زده میکرد؟...اما کوک که خیلی تلاش کرده بود برای او دوست خوبی باشد و تمامی رازهایش را حفظ کند...حتی حاضر بود کمکش کند تا به معشوقه اش برسد...هوفی از فشار انگشت های باریک پسرک برروی بازویش کشیدو به سمت اتاقش حرکت کردن...دراکه بست تهیونگ را به در بسته کوبیدو همزمان قفل دارا انداخت.. تهیونگ ترسیده هینی کشیدو آخ کوچکی از کمری که به دستگیره خورده بود کشید...دو مچ نحیف پسرک را برروی سرش روی در قفل کردو بوسه ایی از لبان شیرینش گرفت _این چه کاری بود کردی هوم؟...مگه نگفتم نباید جلوی بقیه بهم بچسبی؟!_تهیونگ اما طبق عادت یقه ی لباسش را به دندان کشیدو نگاه سبزش را دزدید...آه اون مو فرفری خجالتی...نیشخندی زدو سرش را درون گردن پسر کردو دستانش را رها کرد...بوی وانیلی خوشمزه اش گرسنه اش میکرد...میخواست گاز محکمی از گلوی نرمو خوشبویش بزند و آن نقطه را آنقدر بمکد که کبود شود...ناگهان با انگشت هایی که دست کبودش را گرفت هیسی کشیدو از گلوی بوسیدنی بچه فاصله گرفت..تهیونگ به آرامی دست مرد را فشار میداد...کوکو زخمی شده بود؟...کوک درد داشت...دست بزرگ مرد را به لبان نازو سرخش نزدیک کردو روی کبودی هارا بوسید...کوک اما دیگر طاقت نداشت...خواست به گلویش هجوم ببرد که در اتاق زده شد..سریع از تهیونگ فاصله گرفتو وضع پسر را درست کرد...گونه هایش قرمز شده بودو این باعث خنده ی مرد میشد...یقه ی لباسش را کمی باز کردو قفل دررا باز کرد...یونگی لبخندی از خلوت آن دو پسر زدو همزمان که از لای بازوهای بزرگ مرد به تهیونگی که با گونه ایی سرخ روی تخت نشسته و نگاهش میکرد کرد گفت#وقت رفتنه رفیق...بعدا میتونی حسابشو برسی...زودباش#چشمکی زدو رفت...کوک نفسش را آسوده بیرون فرستاد...یونگی خیلی وقت بود که از رابطه ایشان خبر داشت...نفس عمیقی کشیدو همزمان که پیشانی پسرکش را میبوسید زمزمه کرد_صبح میبینمت بیبی_و به سمت در رفتم خارج شد
YOU ARE READING
ᰔKálonᰔ
Humorناله های ضعیف پسر با گریه های شدت یافته اش مخلوط شده بود...دستش را از سر پسر برداشتو اجازه داد تهیونگ سرش را بلند کند...هق هق معصومانه اش دلش را اب کرد...اما او باید تنبیه میشد.... ᰔkookvᰔ پایان یافته