...................
در ابتدا، فضای اطراف برایش مجهول بود. چشمان خواب آلودش را مالید و سپس نگاهی گیج به اطرافش داد. بزرگی اتاق سرمای وجودش را چند برابر کرد. خودش رو توی پتو جمع و به نمای بیرونی پنجره چشم دوخت. باد ملایمی به داخل اتاق میوزید. به خاطر نداشت پنجره از چه زمانی است که باز است. از داخل اتاق فضای سبز بیرونی باغ دیده میشد. هوا، مرطوب از باران شب قبل و خنک بود.
سرمای زمین در بند بند وجودش رسوخ و لرز بر تنش انداخت. همینطور که پتو را روی شانه هایش را مرتب میکرد به سمت پنجره رفت و نگاه دقیق تری انداخت. تار موی سمجی همراه با بادی ملایم بر روی پیشانیش افتاد. توجهی نکرد و دوباره حواسش را معطوف فضای باغ کرد.
"دلم یک نوشیدنی گرم میخواد."
یادآوری حس نوشیدن یک چای گرم توی این هوا تا حدی خاطرش را آرام بخشید. دستانش را روی فلز سرد قاب پنجره قلاب و با فشاری محکم آن را بست، قدمی به سمت تخت برداشت که ناگهان با صدای در همانجا خشکش زد.
رو به در با صدایی نامطمئن و لرزان گفت : بفرمایید؟
در دولنگه باز و قامت فردی پشت در نمایان شد. در آن لحظه نفس کشیدن، به سختی تنفس بر زیر آب بود. سنگینی نگاهی که حس حقارت بهش میداد بند بند وجود پسر را دربر گرفت.
مرد با چند قدم کوتاه و آهسته، فاصله ی بینشان را از بین برد و با نگاه خیره اش او را نشانه گرفت.
- صب–صبحتون بخیر.
ارباب سری تکان داد و به گوشه ای دیگر از اتاق نگاهی گذری کرد.
چرا صبح به این زودی به دیدنش آمده؟ میدوریا نگاهی سرسری به وضعیت ظاهری خودش کرد. پاهای لختش از سرما میلرزید و تنها یک تیشرت خاکستری رنگ، که از شست و شوی زیاد نخ هایش از هم باز شده بود، با تن داشت. حداقل پتو تاحدی وضعیتش را بهتر کرده بود.
مرد سرفه ای کرد و نگاهش رو به پسری دوخت که سعی در مرتب کردن ظاهرش داشت.
چشمان پف کرده ی پسر خبر از تازه بیدار شدنش میداد. شاید بهتر بود وقت دیگری میآمد؟شاید...؟
تفاوت قدشان باعث شده بود که پسر برای نگاه کردن به چشمان او سرش را بالا بگیرد.
-ترجیح دادم امروز خودم بیام و بهتون خوشآمد بگم. همونطور که دیشب توی قرارداد مشاهده کردین، حضور شما در اینجا کاملا بی خطر خواهد بود. فقط چند بند از قرارداد هست که باید توجه زیادی بهشون بکنین. از این به بعد باید کمترین توجه رو به خودتون جلب کنین، همچنین رفت آمدتون به فضای خارج از عمارت رو هم کمتر میکنین و همینطور مراقب باشید باعث نشید کسی متوجه این موضوع بشه که شما کسی که اونا فکر میکنن نیستین. با توجه به مرگ بی سروصدای برادرم...
مکثی کرد و سپس ادامه داد:
-افراد کمی از این موضوع باخبر شدن. همچنین افراد زیادی هم اون رو تا به امروز ندیدن. پس فقط حضور فردی که اسم اون رو به همراهش میکشه، کافیه.
میدوریا آب دهانش رو قورت داد، شنیدن این جملات کمکی به آشوب در دلش نکرده بود.
کاتسوکی نگاهش را از چشمان پسر گرفت و به وسط پیشانی اش، درست جایی که تار مویی سبز رنگ خودنمایی میکرد داد. تار موی براق، گویی که انگار مایل به جلب توجه باشد با نسیمی که به علت باز شدن در با داخل میوزید دور خودش میچرخید. خود او متوجه اش نشده بود؟ به طرز غیر قابل تحملی توجهش را معطوف تار مو کرده و دوبهشک برای کنار زدنش بود، در همین لحظه بود که پسر به حرف اومد.
- ام...امکانش هست...یعنی میخواستم بدونم که اگر میشه...
گونه های سرخش تضاد عجیبی با پوست سفیدش ایجاد کرده بود.
- میشه لطفا زمان دیگری شمارو ملاقات کنم...؟
نگاهش را از تار مو جدا کرد و به گونه های سرخ و چشمان خجالت زده ی پسر انداخت.
- حتما، فکر میکنم اونموقع شما هم در وضعیت بهتری قرار دارید. پس...
دستش را بالا برد و بالاخره بعد از درگیری های طولانی مدتش، تار مو رو به پشت گوش پسر هدایت کرد.
با برخورد دستش، لحظه ای از جا پرید.
ارباب نگاهی تحسین برانگیز نسار موهای پسر کرد و ادامه داد.
- از حظورتون مرخص میشم.
و به همان سرعتی که به داخل اومده بود خارج شد.
متوجه نشد چند دقیقه اونجا ایستاد و به جایی که او انجا ایستاده بود خیره شد. با انگشتانش گوشش را فشرد و نگاه مبهودش را رو به بالا سوق داد؛ خودش را مرتب کرد، افکار بیهوده رو از سرش خارج و شروع به مرتب کردن تخت کرد. نباید اجازه ی ورود هیچگونه فکر بی اساسی رو به سرش میداد. خوب میدونست درست زمانی که مغزش دچار یک تلنگر از جانب اینگونه افکار بشود، دیگر جمعو جور نگه داشتن رفتارها و خواستههایش امکان نخواهد داشت. پس همین الان باید جلوشونو میگرفت. دستش رو روی موهایش کشید و عرقش را که نتیجه ی تلاشش برای مرتب کردن تخت به شیوه ی اولش بود را خشک کرد.
از دور نگاهی شرمسار به تخت انداخت.
حداقل تلاشش رو کرده بود...نه؟...................
صرف صبحانه همراه ارباب عمارت، به اون سختی ای که اون تصور کرده بود نبود.
درواقع صبحانه هیچگونه شباهتی به بزرگی کاخ نداشت.
هنگامی که شما برای صرف یک وعده به عمارت کاتسوکی دعوت میشوید، انتظار یک میز طویل در یک اتاق با نورپردازی مجلل با تعداد زیادی خدمتگزار دارید؛ شما در یک طرف میز و فرد دیگر در طرف مخالف شما نشسته است، میز بزرگ مانع دسترسی شما به غذا ها میشود و برای برداشتن هر یک از ظروف باید از خدمتگزاری بد عنق کمک بگیرید.
اما چیزی که در آخر با آن مواجه شد میزی به نسبت متوسط همراه با صبحانه ای مختصر، متشکل از فنجان های قهوه و نان تست و مربا بود.
کاتسوکی در طول صبحانه صحبت چندانی نکرده بود و در آخر هم با گفتن چیزی زیر لب میز صبحانه را ترک کرده بود. میدوریا گمان میکرد که اون کلمه -میبینمتان- باشد، اما هر چه فکر میکرد به نظرش نمیرسید که اون نیاز به گفتن همچین چیزی داشته باشد.
با رفتن ارباب از عمارت، میدوریا به این فکر کرد که برای صحبت با او باید تا شب، یعنی هنگامی که اون برمیگرده منتظر بماند. پس با گرفتن اجازه از خدمتگزار میز را ترک کرد و راهش را به سمت باغ در پیش گرفت.
با باز کردن در شیشه ای راهرو هوای مرطوب را به داخل ریه هایش کشید. از پله های سفید پشتی خانه پایین رفت و روی سنگریزه های باغ ایستاد. بزرگی باغ نامعلوم بود، میدوریا راه غربی باغ را در پیش گرفت و میان سایه های درختان بید و کاج ناپدید شد....................
ی مواقعی وسط نوشتن، حس میکنم مغزم خاموش میشه و توانایی درک کلمات رو از دست میده.
امیدوارم لذت ببرین
راستی
عیدتونم مبارک༺♡༻
⁞ MeMooll ⁞
YOU ARE READING
Icey Whiskey
Fanfictionنام : Icey Whiskey / ویسکی یخی نام خانوادگی : غلام پور ...عه هه عه هه عه هه از همین شروع دارم نمک میپاچم ، عینک بزنین تو چشاتون نره (به روم نیارین بی نمکی بیش نیستم ) کاپل های اصلی : باکوگو- میدوریا ژانر : کلاسیک ، رومنس ، برشی از زندگی ، دارک فی...