Ch_118,119,120

551 174 39
                                    

نی هاو اینم از پارت امشب^^✨
پارت قبلی میخواستم پیشنهاد بدم این دو پارت رو با آهنگ Criminal از بریتنی اسپیرز بخونین خیلی آهنگ مودیه✨
و راجب پارت امشب..
فقط.. امیدوارم بتونین شب راحت سر رو بالش بذارین ⁦ಠ⁠◡⁠ಠ⁩..

ماما پلیز دونت کرای گویان رد میشود*

پایین تخت روی زمین نشست، دست چپ امگا رو گرفت و لب هاش رو به کف دستش چسبوند... نفس عمیقی کشید و انگشتاش رو توی انگشت های ظریف فرمانده ش قفل کرد:

-آه... بوی هلو میده! چقدر دلپذیر!

یکی از ابروهای مادرش بالا رفت:

-بر خلاف انتظارم سلیقه ت توی انتخاب کردن امگا حرف نداره! حسابی بهت افتخار میکنم!

در همون حالت تک خنده ای کرد:

-من فقط خوش شانس بودم... اینکه به اون اردوگاه رفتم و تونستم این پسر خواستنی رو ملاقات کنم نشون میده چقدر طبیعت هوامو داره!










از جا بلند شد، ژان رو درست مثل یه بچه در آغوش کشید و از روی تخت بلند کرد که مادرش به سرعت واکنش نشون داد:

-هـ- هی.. کجا داری میبریش!! بذار همینجا بمونه یکم استراحت کنه... پدر این بدبختو در آوردی!

ییبو با جدیت جواب داد:

-امگای من کنار من میمونه... وقتی از حموم اومدم بیرون و دیدم نیست دلم هرّی ریخت پایین. نمیتونم ریسک کنم و بذارم از جلوی چشم هام دور بشه!







با استفاده از آرنجش به سختی در رو باز کرد و بی توجه به مادر بهت زده ش اتاق رو ترک کرد، به اتاق خودش برگشت و بدن امگا رو روی تخت که تازه ملحفه ش عوض شده بود گذاشت.. پوست سفید پسر تضاد خیلی زیبایی با ملحفه ی مشکی رنگ تخت ایجاد کرده بود و لعنت بهش که صورت معصومش داشت دیوونه ش می‌کرد!

پشت انگشت هاش رو روی گونه ی برجسته ی امگا کشید و با لبخندی کوچک که ناخودآگاه روی لب هاش تشکیل شده بود بهش چشم دوخت.. اگه این پسر جواب تمام کابوس ها، درد ها و رنج هاش بود با کمال میل قبولش می‌کرد! حتی می‌تونست بگه که از سرش هم زیاده!










روی تخت رفت و دست هاش رو از پشت دور کمر فرمانده ش حلقه کرد.. تنش رو نزدیک خودش کشید و بینیش رو توی گردن کبودش فرو برد.. بوی هلویی که از جفتش میومد حس عجیبی بهش می‌داد... جوری که انگار یه نفر داره شکمش رو قلقلک میده!

بوسه ای روی پوست نرم گردنش کاشت و گفت:

-چیکار باید بکنم فرمانده؟ هنوزم باورم نمیشه! فکر میکنم دارم خواب میبینم. نمیتونم باور کنم که واقعا مال من شدی!

دستش رو نوازش گونه روی شکمش کشید و ریز خندید:

-اگه حامله شده باشی که دیگه همه چی نور علی نور میشه! بدجوری دلم می‌خواد ری اکشنت رو توی همچین حالتی ببینم!










[You Are My Destiny]~(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora