Chapter 1

50 7 1
                                    

This is love!!!!
Write be:Amestris
Chapter 1
صدای برخورد قطرات بارون به گوش میرسید. سرمای باور نکردنی پاییزه هجوم آورده بود و این پیام رو داشت به ارمغان میرسوند که "امسال زمستون سختی رو در پیش دارید!" درخت های قرمز موی با برخورد قطرات بارون غرق در آب میشدند و نسیم سرد پاییزه درست مثل یک دختر شیطون ۱۴ ساله در حال ورجه و ورجه کردن در میانه ی این درخت ها بود و با حرکات خودش برگ ها رو وادار میکرد که حرکات موزون انجام بدن. ابرهای سیاه رنگ همانند یک شیر مقتدر غرشی کردند تا نیروی خودشون رو پیشکش خدای آسمان رخشان ،یعنی زئوس بکنند. اما زئوس بی قید و بند روی تخت سلطنتی خودش در المپ لم داده و تنها با یک پوزخند نظاره گر سیرک به راه افتاده بین ابرهای رخشان زنه که به نزاع با یکدیگر افتاده بودند‌. در این بین بر روی زمین حقیر ، در بین هزاران خانه ای که وجود داشت ،پسر هجده ساله ی مو جنگلی در حالی که زانوهاش رو بغل کرده بود و بی خیال به بیرون نگاه میکرد ، بود که بدون اینکه به محیط اطرافش اهمیت بده با چشم هاش نظاره گره شلیک های بی رحمانه ابرها به شیشه های پنجره بود.
پسر چشم زمردی کک مکی با چنان دقت و کنکاش در حال نگاه کردن به قطرات بارون که روی شیشه ی پنجره ی اتاقش میغلتیدند بود که متوجه ی این نبود که داره توی اطرافش چی ها میگذره. ری با کلافگی موهای ابریشمیش که درست مثل برف های سپید نو بود رو به کناری پرت کرد و با نهایت خشم و غضب سر ناتسو برادر بزرگ شوتو فریاد کشید:
"این بچه ی اوتیسمی کل سیستم زندگی مارو ریخته بهم، بندازش از خونم بیرون ناتسو!"
ناتسو با شرمندگی به میدوریا که انگار اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد نگاهی کرد و با تن صدایی که پایین بود گفت:
"مادر!خودتم مطلعی که این وضعیتی که خواستارشی مقدور نیست. شوتو بفهمه توی خونه قیامت میشه، من نمیخوام با دوتا چشمام نظاره گر حضور مسیح باشم. هر وقت شوتو اومد میتونی هرکاری....."
ری با پاش محکم به پایه ی چوبی مبل ارغوانی رنگ‌مخملش کوبید که اینبار باعث شد میدوریا با بیم و وحشت از جاش بپره و با چشم های گشاد شده ی بدون لرزون به ری نگاه کنه، زیر لب با لحن ملتمسی گفت:
"ن...نکن!"
ری با دیدن عکس العمل ایزوکو تند خو تر از قبل به سمت وسایل یورش برد و شروع کرد به شکوندن ظروف بلوری خونه و اول از همه هم از گلدون بلوری که داخلش گل رز قرمز و صورتی رنگ بود شروع کرد. داخل پذیرایی پر بود از کمد هایی که توش انواع ظروف و اتیغه جات بود که هر کدوم از کمد های با چوب های مخصوصی تراش داده شده بودند که گل های زیبایی رو نمایان گر بود ، یکی از کمد ها از جنس درخت گیلاس بود که رنگ روشنتری به نسبت اون یکی کمد داشت و مقاوم هم بود اما اون یکی کمد جنسش از درخت گردو بود و مقاوم تر از دیگری بود و رنگش به مرور زمان تغییری نمیکرد. روی کمد با جنس گیلاس طرح گل های آلاله شکل داده شده بود که نشانه ی آلاله نیت خیر و شادی بود و روی کمد با جنس گردو طرح گل آفتابگردان بود که نشانه ی زندگی طولانی بود. ایزوکو با دیدن کار های زن بی اراده دستش رو روی گوش هاش گذاشت و در حالی که چشمهای اشکیش رو میبست با نهایت توان و قدرتی که داشت با لحن ملتمس و خواهشگری فریاد کشید:
"نکن...بهت میگم نکن....نکن...نکن اذیت میشه....ایزوکو اذیت میشه.....ایزوکو رو اذیتش نکن ری....نکن ری!"
اما ری بی توجه وسایلی که به ایزوکو نزدیک بود رو به زمین میکوبید و اون به خوبی از این مسئله مطلع بود که این صداها چقدر میتونه برای یک فرد اوتیسمی آزار دهنده و ترسناک باشه. ناتسو با شوک به کار های مادرش نگاه میکرد که با صدای ششمین وسیله ای که به زمین اصابت کرد به خودش اومد و سعی کرد تو کار مادرش مداخله کنه و اون رو بغل کرد که سیلی جانانه ای از زن هدیه گرفت. ری با نهایت خشم که معلوم نبود منشائش از کدوم جهنم دره ای بود داد زد:
"جلوی مادرتو نگیر پسره ی گستاخ!باید یه درس حسابی به این بچه ی عقب مونده که گوه کشیده به زندگیمون بدم ، حالیته؟!"
_"اینجا چه خبره؟!"
در بین صدای گریه های دلخراش ایزوکو ، این صدای سرد و همیشه با اقتدار به کسی جز شوتو متعلق نبود. ری با دیدن قامت بلند پسرش که بین کت و شلواری که جز بهترین برند های جهان بود، محصور شده بود ، ابرویی بالا انداخت و پوزخندی کنار لبش نمایان شد. پسرش واقعا برازنده ی وصلت با خانواده ی مومو یائوروزو بود. برند گوچی یکی از بهترین برند های جهان بود که پارچه هایی با طرح ژاکارد توش استفاده میشد. طرح های منحصر به فرد روی کت ، قلاب دوزی های خاص و طرح های خط دار از ویژگی های این برنده. عطر سرد و تلخ پسر توی محیط پیچیده بود و هر کس دیگه ای هم اگر تو محیط بود بدون شنیدن صدای پسر میتونست با بوی بی نقص عطرش حضورش رو متوجه شه. فویومی ایزوکو رو توی بغل گرفته بود و ایزوکو بدون اینکه دست خودش باشه چنگی به دست فویومی گرفت. اون نمیتونست سر ری چیزی رو تلافی کنه چون زورش نمیرسید پس منطق بچه گانه ای که تو ذهنش شکل گرفته بود این بود که باید نزدیک ترین فرد به خودش رو چنگ بگیره. اما فویومی بی توجه به اینکه ناخن های ایزوکو در حال فرو رفتن توی دستش بود با لحن مهربون و مهر آمیزی شروع به صحبت کرد:
"عزیز دلم، چقدر ترسیدی؟مامانم خیلی اذیتت کرد نه؟"
ایزوکو بی توجه به سوال فیومی مچ دستش رو به سمت دهنش برد و سریع گاز محکمی ازش گرفت، هر وقت عصبی میشد اینکارو میکرد؛تیکه عصبی بود که از کودکی براش به یادگار مونده بود. پشت دوتا مچ دستاش انقدری که اونها رو گاز گرفته بود به رنگ مشکی_خاکستری تیره در اومده بود و انگار گوشت اضافه آورده بود. فویومی با چشم های اندوهگین و به غم نشسته اش به زمرد های غرق در اشک ایزوکو خیره شد. شوتو با دیدن وضعیت عصبی شده بود اما خونسردی خودش رو حفظ کرد و قدمی به جلو برداشت و روی زانوش جلوی ایزوکو خم شد و دستش رو گرفت که ایزوکو مظلومانه به چشم های شوتو که دچار هتروکرومیا بود خیره شد ، اون چشم ها برای ایزوکو نهایت زیبایی و خوش منظری رو داشتند. دوست داشت اون دوتا چشم های قطبی سرد فقط به ایزوکو مهربون نگاه کنن. شوتو با لحن آروم و مهربونی برخلاف چند دقیقه ی قبل شروع به صحبت کرد:
"ایزوکو!"
"چقدر اسمم به زبونش قشنگه!" این فکری بود که از ذهن پسر بچه گذشت.
"اگه پسر خوبی باشی و به خودت آسیب نزنی میریم پارک!"
ایزوکو با کنجکاوی به شوتو نگاه کرد و گفت:
"میریم پارک؟!"
شوتو خندید و سر تکون داد:
"آره میریم پارک بعدشم میریم برات بستنی وانیلی و توت فرنگی میخرم از همونا که دوست داری!"
ایزوکو لبخندی زد در حالی که با خوشحالی دستاش رو بهم میکوبید دوباره تکرار کرد:
"از همونا که دوست دارم."
شوتو سری تکون داد و بوسه ی نرمی رو روی موهای سبز لجنی پسر گذاشت که ایزوکو رو با نشاط تر و محظوظ تر از قبل کرد. شوتو به فویومی اشاره کرد و گفت:
"ببرش تو اتاق آماده شه."
ایزوکو با خوشحالی تکرار کرد:
"برم آماده شم!برم آماده شم! فویومی ایزوکو رو ببرش آماده شه."
فویومی خنده ی دلنشینی کرد و با لحن با عاطفه و پر محبتی گفت:
"چشم!ناخدای این کشتی تویی کوچولوی من!"
شوتو وقتی مطمئن شد ایزوکو و فویومی از اونجا خارج شدند ، نفسش رو کلافه و سردرگم بیرون فرستاد و در حالی که موهاش رو که روی صورتش ریخته بود به کناری میزد ، سرش رو که میگرنش عود کرده بود رو میمالید.
کمی گذشت و با لحن درمونده ای خطاب به مادرش که طلبکار نظاره گر این صحنات بود گفت:
"کی میخوای تمومش کنی مادر؟!"
ری حق به جانب گفت:
"هر وقت که تو تمومش کنی ، شوتو!"
_"منظورت رو متوجه نمیشم."
ری عصبی پشتی رو مبلی رو برداشت و به سمت شوتو پرتاب کرد که شوتو اون رو روی هوا گرفت، در این بین به ناتسو که با چشم های نگران به شوتو خیره بود علامت داد که از خلوت دونفرشون خارج بشه تا این باطلاق پای اون رو هم نگیره. ری داد زد:
"خوب هم متوجه میشی!پسره حرومزاده ی من به خاطر یه دختر علاف بیکار درخواست کاری خانواده یائوروزو رو رد کرده و همچنین گفته که قصد ازدواج با مومو یائوروزو رو نداره. این چطور پسر عاقل و بالغ من! بهتره به جای توجیح بعم توضیح بدی لعنتی!"
_"اول هیچ دختری توی زندگی من نیست."
با لحن خشک و سردی گفت که زن خنده ی عصبی کرد و گفت:
"که هیچ دختری توی زندگیت نیست؟پس پسره ی لعنتی کصکش به چه دلیل کصشری جواب منفی به شراکتشون دادی؟به چه دلیلی غرور اون دختر رو شکستی؟"
_"چون من عاشق یه پسرم!"
زن با شوک به زمین خیره شد، یکی از دستاش رو روی صورتش گذاشته بود اما شوک این حرف اونقدر براش،سنگین بود که خشک شده از لای انگشتاش به زمین نگاه کنه. مردمک چشماش در کوچکترین حد ممکنه بود، با لحن لرزونی گفت:
"ال...الان وقت شوخی نیست شوتو!ما...."
_"شوخی در کار نبود مادر، من همجنسگرام به همجنس خودم حس دارم."
زن که انگار بار این حرفا براش زیادی سنگین بود ناگهان حس کرد وزنش خیلی برای پاهاش سنگینی میکنن و هر لحظه ممکنه سقوط کنند برای همین سریع صندلی رو گرفت وقتی شوتو خواست بهش کمک کنه جیغ کشید:
"جلونیا!بهت گفتم جلو نیا!"
کل بدنش میلرزید ، کل وجودش میلرزید. داشت به خدا التماس میکرد که شوتو باهاش شوخی کرده باشه. با صدایی که میلرزید گفت:
"فک کردی الان وسط یه سریال تینیجری هستیم که اومدی کام اوت میکنی؟فک نکردی ممکنه بندازمت از خونم بیرون؟!"
_"بنداز، دیگه هیچ اهمیتی برام نداره. به جاش کنترل و سلطه های تو روم کم میشه و میتونم با خیال راحت با عشقم تو یه خونه زندگی کنم."
زن پوزخند ترسناکی زد ، موهای چتری بلندش چشم هاش رو پوشونده بود ولی رگ گردنش اونقدر متورم شده بود از خشم و غضب و عصبانیت که در آستانه ی پاره شدن بود. با نیشخند ترسناکی به شوتو خیره شد که شوتو رو برای اولین بار ترسوند.
"فکر میکنی بفهمم کیه اون پسر زنده میمونه؟!"
شوتو با شنیدن حرف مادرش انگار لحظه ای قلبش دست از تپش و پمپاژ کردن خونش برداشت. مسخ شده و بی حس به چشم های قهوه ای رنگ مادرش که حالا درست مثل یک سیاهچال میموند خیره شد، با لحنی که انگار به حرفی که زده شده اطمینان نداشت پرسید:
"ت...تو...الان....الان چ...چی گفتی مادر؟!"
ری بدون اینکه نگاهی به پسرش بکنه روشو برگردوند و به سمت آشپزخونه که کاشی های دیوارش با طرح ساده ای اون رو تزئین کرده بودند رفت. آشپزخونشون یک پنجره به سمت بیرون داشت که حالا با چسبکاری و هزارتا کار بسته شده بود. پرده ی کهنه ی قدیمی نارنجی رنگ با طرح مکعبی که روش انواع و اقسام میوه ها قرار داشت رو روی پنجره کشیده بود که از چندمتری هم میشد کثیف بودن این پرده ی کهنه رو تشخیص داد ،چرا که خاکی بودنش از این دور هم مشخص بود. سرمای بیرون به درون خونه رسوخ کرده بود اما شوتو بی توجه به شرایط و موقعیت شروع به صحبت کرد:
"فکر نمیکنی بیش از حد داری تو زندگی من و بقیه دخالت میکنی؟اون از فویومی که بهش اجازه ندادی با پسری که دوست داره ازدواج کنه، اینم از من که رابطه با کسی که دوست دارم رو بهم منع میکنی!اونم از ناتسومی که به خاطر تو از کار و زندگیش گذشته هر روزش رو وقف مراقبت از تو میکنه. خودت متوجه نیستی ولی داری گوه میکشی به زندگی هممون تمومش کن ری!"
ری حق به جانب پاسخ داد:
"تمومش کنم؟!کدوم کارم اشتباهه؟!این که نذاشتم فویومی بره با یه مربی مهد ازدواج کنه؟یا نذاشتم ناتسومی پول به اون گندگی رو صرف یه نمایشگاه نقاشی واسه کارای مسخرش بکنه یا چی؟این که بهت میگم با یه پسر رابطه نداشته باش چیز بدیه؟!چرا نمیفهمی ، من نوه میخوام ،همتون باید برای من نوه بیارید. من میخوام پسر یا دختر تورو ببینم و تو داری با این تصمیم مسخرت و بهانه ی مسخره تر از اون که گی هستی گند میکشی به همه چی!کی فهمیدی گی؟!الان که مومو رو میخوام عروسم کنم. چرا نمیفهمی با ازدواج با اون دختر تو میتونی خوشبخت ترین مرد دنیا شی ، یه عالمه پول نصیبت میشه ،دنیات بیشتر از اینی که غرق پولی بیشتر غرق پول میشه. یه دختر فوق العاده زیبا قراره بشه زنت ،حتی تو رابطه با دیدن چهرش ازش لذت میبری چرا نمیفهمی،اون دختر عشق و علاقه ای که میخوای رو داره!"
_"پس دل من چی میشه؟!من آدم نیستم مادر؟ یعنی من باید به خاطر پول همه چیز رو فدا کنم‌. وقتی نیازی به پول نداریم چرا خودمو گوشت قربونی کنم و با مومو ازدواج کنم؟مطمئن باش رابطه ی من و اون حاصلی جز ندامت و پشیمونی در پی نداره پس بیخیال این تصمیم مسخرت شو!"
ری خواست صحبت کنه که صدای فویومی مانع ادامه بحث شد:
"شوتو داداشی، ایزوکو جون آماده است که ببریش بیرون."
ایزوکو با لپهای گل انداخته به شوتو خیره شد، یک شلوار سرهمی جین پوشیده بود که روش عکس یه شکلات نارنجی و صورتی رنگ بود و زیر اون یک پیرهن آستین بلند با رنگ آبی فسفری که روش خط های صورتی و شبز رنگ داشت به تن کرده بود. با خجالت دستش رو پشتش به هم قفل کرده بود و روی زمین اشکال مختلف رو میکشید. شوتو با دیدن وضعیت ایزوکو اخمی کرد و به جلو قدمی برداشت و دستش رو زیر چونه ی پسر کوچیکتر گرفت و صورتش رو روبه خودش برگردوند با دیدن تیله های زمردی لرزون پسر نیشخندی زد وقتی صورت پسر گلگون تر از قبل شد خم شد و دماغ تیز پسر رو بوسید که باعث شد پسر با خجالت عقب بکشه و سعی کنه که موهای فرفریش جلوی صورتشو بپوشونه. شوتو با دیدن این حرکت خنده ی کوتاهی کرد و در حالی که چتر سبز رنگ رو از کنار جا کفشی بر میداشت گفت:
"ما داریم میریم!"
_"به سلامت!"
ری نگاه مشکوکی به لبخند عجیب غریب فویومی انداخت و تنها سری تکون داد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
_ایزوکو بسه دیگه ،بیا بریم خونه!
ایزوکو بی توجه دوباره از پله ها بالا رفت تا از سرسره ی زرد رنگ پیچ پیچی بره پایین که شوتو دستش رو گرفت و سعی کرد مانع از بازی پسر بچه بشه ، شوتو با نگرانی به بدن لرزون ایزوکو و دماغ راه افتادش نگاه کرد. با لحن ملتمسی گفت:
"ایزوکو بیا بریم خونه ، خودتم که میبینی کل وسایل خیس بود ،کل لباساتم خیس شده قرار ما این بود دور بزنیم فقط یه بستنی بخوریم. قرار ما این نبود بری بازی کنی و خودتو خیس کنی."
ایزوکو اما بی توجه به حرف شوتو خودش رو به سمت سرسره میکشید و داد میزد:
"سرسره!سرسره!بریم سرسره!"
شوتو نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با لحن التماس گونه ای گفت:
"ایزوکو!خواهش میکنم مریض میشی!"
ایزوکو با دیدن حالت خسته ی شوتو دیگه اصرار نکرد و به جاش دستش رو کشید و برد به سمت پیاده رو. هوا سرد تر شده بود و دیگه ایزوکو علنن میلرزید. شوتو با دیدن وضعیت ایزوکو کتش رو از تنش در اورد و اون رو روی شونه های کوچیک پسر گذاشت. کتش دو برابر سایز عادی ایزوکو بود و اون رو تو خودش گم میکرد لبخندی به وضعیت خودشون زد. همونطور که راه میرفتن ایزوکو ناگهان ایستاد و مکث کوتاهی کرد. شوتو با ایستادن ایزوکو با شک برگشت سمتش و با تعجب و حیرت پرسید:
"ایزوکو، چیزی شده؟"
ایزوکو سرش پایین بود و موهاش چشم هاش رو پوشونده بود و با استرس و اضطراب کت شوتو رو به خودش میفشرد. شوتو ترسیده قدمی برداشت که ایزوکو با چشم های اشکیش به شوتو خیره شد که شوتو با دیدن اون چشم های طاقت نیورد و سریع به سمتش رفت. صورت کوچیکش رو تو دستاش گرفت و همینطور که اشکاش رو پاک میکرد تند تند پرسید:
"چیشده؟من...من تو خونه نبودم ری خیلی اذیتت کرده؟"
ایزوکو دست شوتو رو محکم گرفته بود،اونقدری که ناخنای بلندش به پوست پسر صدمه میزدن. بی توجه به شوتو روی پاشنه ی پاش بلند شد و لب های شیرینش رو لبهای شوتو قرار داد و غیر حرفه ای اونها رو تکون داد. شوتو اول شوک شد اما بعدش اون هم پسر کوچیکتر رو همراهی کرد اول لب پایین پسر بچه رو مک زد و بعدش دندونش رو به اون وارد کرد که باعث جاری شدن خون رو لبهای پسر کوچیکتر شد و صدای آخش رو در آورد. پسر کوچیکتر با این کار سریع از شوتو فاصله گرفت که شوتو در حالی که شونه های ایزوکو رو گرفته بود زمزمه کرد:
"ب...ببخشید دست خود...دست خودم نبود دیگه اینکا...دیگه اینکارو نمیکنم، باشه عروسکم!"
ایزوکو در حالی که لب ورچیده بود ، با حالت اخم آلودی گفت:
"شوتو!من تورو بزرگونه دوست دارم."
شوتو خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
"بزرگونه یعنی چی ایزوکو؟"
ایزوکو کمی فکر کرد و گفت:
"از همونا که همکلاسیام میگن."
شوتو با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت:
"همکلاسیات چی میگن؟"
_"میگن اگه یکی رو بزرگونه دوست داشته باشی باید باهاش بخوابی، ولی من که فقط تورو بزرگونه دوست دارم، چجوری میذاری با فویومی و ناتسو بخوابم."
شوتو تک خنده ای کرد و گفت:
"بروکلی خنگ من!"
ایزوکو کنجکاو نگاهش کرد و که شوتو دوباره بوسه ی کوتاهی به لبهای ایزوکو زد و زمزمه کرد:
"خودم کم کم یادت میدم عروسک شکستنی من!"

https://t.me/FanFictionAmetisTowN

This Is Love!!!!Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ