part6

87 27 6
                                    

_ 《...از قبل منو میشناختی؟》

_《.... درسته 》

_《...چطور؟》

_《برمیگرده به زمان‌ های دور و و خاطرات غیر قابل تحمل که نمیخوام هیچ وقت تکرار بشند…》

______________________________________

انگلستان،  ۴ اکتبر 

بعد از طی کردن یک روز طولانی در شرکت پدرش الان بی صبرانه منتظر این بود که زود تر به خونه برسد و بتواند دوش بگیرد ولی ترافیک باعث می شد که خستگی اش چندین برابر بشود. واقعا از جاهای شلوغ متنفر بود و نمیدانست که چطور خودش را از بین این همه ماشین نجات بدهد .پشت چراغ قرمز توقف کرد  و منتظر سبز شدن چراغ ماند  . از دیروز که پدر و مادرش گفته بودند که به یک جلسه ی فوری بروند. تا اکنون آنها را ندیده بود و البته وقتی که پدرش حضور ندارد باید او مواظب شرکت باشد حتی نمیتوانست تصور کند که پدرش چقدر کار های عقب افتاده داشت . چطور میتوانست این همه کار را روی هم انباشته کند ؟ گوشی اش زنگ خورد، بدون توجه به شماره و اسم مخاطب تماس را وصل کرد .

- ییبو صحبت میکنه ، بفرمائید 

-سلام ییبو ، چطوری پسرم 

انقدر خسته بود که نگاهی به شماره نیانداخته بود و الان انتظار نداشت کسی که پشت خط بود عمویش باشد .

-سلام عمو چیزی شده ؟

-مگه باید چیزی شده باشه که به برادر زاده ی عزیزم زنگ بزنم ؟

- نه منظورم این نبود … یکم غیر منتظره بود که این ساعت تماس بگیرید 

ییبو حق داشت،  ساعت ده و نیم بود و داشت بعد از یک روز شلوغ به خونه برمی گشت و الان نمی توانست منتظر تماس افراد زیادی باشد .

-واقعا متاسفم …میدونم بخاطر برادرم تا همین الان توی دفترش بودی و سخت کار میکردی  ، اما تا همین الان جلسه داشتم و نمیتوستم باهات تماس بگیرم 

بالاخره چراغ سبز شده بود و ماشین ها شروع به حرکت کردن کردند.

- چیزی شده عمو؟…من الان پشت فرمونم دارم برمیگردم خونه میتونم بعدا بهتون زنگ بزنم ؟

-راستش ییبو ازت میخوام که الان بیای یه سر بانک مرکزی باید باهم حرف بزنیم 

رفتار عمویش عجیب شده بود :چیزی شده ؟

-بیا اونجا با هم حرف میزنیم 

-خیله خب … خداحافظ 

تماس را قطع کرد . عمویش زیادی جدی به نظر می رسید و قطعا چیزی که عمویش میخواست در موردش با او صحبت کند چیز  پیش پا افتاده و سطحی ای نبود . فکر میکرد که شاید پدرش به همراه عمویش و همسر او است و الان ممکنه است که طبق گفته های او مشکلی در جلسه پیش آمده باشد و نیاز باشد که با ییبو گفت و گو کند اما الان به نظر می رسد که در محاسبات اش اشتباهی پیش آمده است . پدرش به روشنی به او گفته بود که باید به همراه عمویش به آمریکا بروند و ممکن است که حداقل ۲۴ ساعت دور از خانه باشند اما اکنون کارلوس روتشیلد از او خواسته بود که به دفترش بیاید و با او صحبت کند ، قطعا یک چیز در این بین نا درست است و امیدوار بود که پاسخ پیش عمویش باشد . 

ROTHSCHILDS Where stories live. Discover now