با حس سردرد شدید چشماشو باز کرد. با حس سرمایِ خفیفی با دست کشیدن روی بدنش متوجه شد که هیچ لباسی تنش نیست.سراسیمه از جا پرید و بعد از آنالیز کردن دوروبرش متوجه شد کسی تویِ اتاق نیست.لباسایه خودش رو دید که روی زمین افتاده بودن و یه دست لباس مشکی گوشه تخت افتاده بودن.
_یعنی کاتسوکی لباسامو در اورده؟
ولی چرا؟دلیله این کاراشو متوجه نمیشد.یه روز تا مرز مردن میبردش و یه روز از مرگ نجاتش میداد.بعد از پوشیدن لباساش توی اتاق دنبال کوله مدرسش گشت.با اینکه دلش نمیخواست اما مجبور بود از اتاق خارج بشه و دنبال کاتسوکی بگرده میدونست مادرش حتما تا الان نگرانش شده و باید یه جوری بهش خبر میداد که سالمه.
چون هنوز احساس سرما میکرد پتو رو دور خودش پیچید.با پایین اومدن از پله ها نگاهشو دور تا دور خونه چرخوند میتونست قسم بخوره حتی اتاقِ کاتسوکی هم از کل خونشون بزرگتره.بعد از سرک کشیدن به اطراف متوجه باز بودن در بالکن شد،حدس زد شاید پسر بزرگتر اونجا باشه.
با دیدن کاتسوکی که روی زمین نشسته و دستاش رو دور زانوهاش پیچیده چیزی توی دلش تکون خورد.با رسیدن بهش پتویِ دورش رو رویِ شونه های باکوگو انداخت.
_خوبی؟
با شنیدن صدای دکو ناگهانی سرش رو بلند کرد و نگاهِ خیرش رو بهش داد.نمیخواست قبول کنه که پسر کوچیکتر اونو توی این وضعیت تاسف بار دیده.میدوریا با معذب شدن از نگاهِ خیره پسر بزرگتر اروم کنارش نشست.نمیتونست کلماتش رو کنار هم بچینه،حتی فراموش کرده بود که چی میخواست بگه.
کاتسوکی بعد از انداختن پتو روی پسر کوچیکتر سرش رو هم روی شونه اون گذاشت.با قرار گرفتن پتو و سر باکوگو رویِ شونش از تعجب تکون ریزی خورد.
_ اما خودت چی؟سردت میشه.
+تو فعلا نگرانه خودت باش.
فکر میکرد بعد از کارایی که کاتسوکی امروز براش انجام داده بود قرارِ یکم بهتر باهاش رفتار کنه اما انگار اشتباه کرده بود.میخواست همون لحظه بلند شه و بره اما حس میکرد پسر بزرگتر تویِ شرایط خوبی نیست و احتیاج داره با یکی صحبت کنه.
+وقتی چهار سالم بود با پدر و مادرم تویاما زندگی میکردیم،ولی من ترجیح میدادم بیشتر وقتمو با پدربزرگ و مادربزرگم بگذرونم پس هر هفته سه یا چهار روز پیششون میموندم و بعدش مادرم بزور منو برمیگردوند خونه.بعد از یه مدت حس میکردم پدربزرگ مثل قبل نیست ولی بچه تر از اون بودم که بخوام به این چیزا اهمیت بدم.چند وقتِ بعد میدیدم که مادرمو و مادربزرگم روبروی عکس پدربزرگ گریه میکردن و بهم میگفتن"اوجی سان دیگه قرار نیست برگرده خونه"
بعد از اون اتفاق مادربزرگم تنها تر شده بود و من وقت بیشتری رو باهاش میگذروندم.تا اینکه یه روز پدرم اومد و گفت دیگه نمیتونیم اینجا زندگی کنیم و باید بریم توکیو.
اما مادربزرگم قبول نمیکرد که باهامون بیاد.پدرم بعد از اینکه وارد یاکوزا شد دیگه مثل قبلش نبود.شبا تا دیروقت خونه نمیومد و دیگه اهمیتی به من و مامان نمیداد.علی رغم خواسته های منو مادرم پدرم بزور مارو آورد توکیو.بعد از اون حتی رفتاراش بدتر شدن؛هر موقع عصبی بود تا جایی که میتونست مادرمو میزد و منو تو اتاق زندانی میکرد.
یه روز به مادرم خبر رسید که جنازه مادربزرگم رو توی اشپزخونه در حالی که سرش شکافته شده بود پیدا کردن،من حتی نتونستم واسه آخرین بار باهاش خداحافظی کنم یا حتی ببینمش شاید اگه من مجبور نمیشدم تنهاش بذارم الان زنده بود.
بعد از اون مادرم دیگه طاقت نیاورد و مارو طرد کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.نمیدونست واسه چی اینارو به میدوریا گفته ولی الان احساس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده.پسر کوچیکتر به معنای واقعی شوکه شده بود.فکر میکرد کاتسوکی یه پسر مرفه و بدون درد باشه! کسی که تو زندگیش کوچیکترین سختی ای نکشیده و فقط به فکر آزار و اذیت بقیهس،ولی الان رفتاراش رو بهتر درک میکرد.نمیدونست دقیقا چی باید بگه پس تصمیم گرفت دستشو تویِ موهای کاتسوکی ببره تا شاید پسر بزرگتر با حس نوازشِ موهاش کمی اروم بشه.
هیچکدوم چیزی نمیگفتن و کاتسوکی از نوازش شدن موهاش توسط پسر کوچیکتر لذت میبرد تا اینکه دکو به حرف اومد
+راجبه پدرت متاسفم اما به نظرم مهم اینه که ادم چجوری زندگی میکنه نه اینکه چجوری میمیره مطمئنم مادربزرگت قبل از مرگش خوشحال بوده و اگه درخواستتون واسه اومدن به اینجا رو قبول نمیکرد به خاطرِ این بوده که نمیتونسته از اون خونه و خاطراتش با پدربزرگت دل بکنه پس لازم نیست خودتو واسه اتفاقاتی که تقصیر تو نبودن مقصر بدونی!
پسر بزرگتر موافقت خودش رو با هوم آرومی که از میون لب هاش خارج شد اعلام کرد.
با به یاد اوردن موقعیتشون سرش رو از روی شونه میدوریا برداشت.
+هوا سرده بهتره بریم داخل.بعد از برگشتن به داخل خونه پسر کوچیکتر تازه بیاد آورد که از اول واسه چی دنبالِ باکوگو اومده بود.
_میشه لطفا بهم بگی کیفم کجاست؟توی اتاق پیداش نکردم.
+واسه چی میخوایش؟
_گوشیمو میخوام....از صبح که رفتم مدرسه تا الان با مادرم صحبت نکردم حتما تا الان نگرانم شده
+تو ماشینه میرم بیارمش منتظر بشین تا برگردم
بعد از خارج شدن کاتسوکی از خونه آروم سمته یکی از مبل ها رفت و روش نشست.
کوله قرمز رنگ میدوریا رو از رویِ صندلی عقب ماشین برداشت و با حس لرزیدن چیزی تویِ کیف درش رو باز کرد.با دیدن موبایل کوچیک و قدیمیش ابروش رو بالا انداخت.
_هنوزم کسی هست که از اینا استفاده کنه؟
وقتی اسمِ مخاطبی که در حال زنگ زدن به پسر کوچیکتر رو دید اخماش تو هم رفتن.اون اسم تودورکی رو با دو تا قلب قرمز و سفید سیو کرده بود.
____________________________________
"اوجی سان"به معنای پدربزرگ هستش
و تویاما یه شهر تو جزیره هونشو ژاپنه.
و در اخر مرسی بابت حمایتاتون❤️🤍
YOU ARE READING
ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)
Romanceمیدوریا دانش اموزش 17 ساله ای که بخاطر جثه ریزش همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری باکوگو وهم کلاسی هاش قرار میگیره.چی میشه اگه یهو باکوگو حس کنه عاشق این پسره ؟؟ دوستان این داستان یه خورده کلیشه ای و کار اول من هست پس اگه دوست ندارید و ادم ای...