دست هاش رو روی سینه ی آلفا گذاشت و به عقب هلش داد:-نه... نمیشه! ازم فاصله بگیر!
با اینکه میدونست امگا قراره دست رد به سینه ش بزنه اما باز هم ناامید شد، ابر های سیاه قیافه ش رو پوشوندن، برق توی چشم هاش از بین رفت و با دلگیری پرسید:
-چرا؟ چرا نمیخوای برای یکمم که شده شاد باشی؟ چرا دلت نمیخواد آرامش رو تجربه کنی؟ لعنتی چرا نمیخوای یه ذره منو بشناسی؟ من اون هیولایی که تو فکر میکنی نیستم!
سر ژان به سمت راست چرخید و پلک هاش روی هم فشرده شد:
-چون که اگه به خودم اجازه بدم شادی رو حس کنم پشت سرش دوباره بدترین اتفاقا برام میفته.. اگه به خودم اجازه بدم سمت آرامش برم دوباره این دنیای لعنتی زندگیم رو به آتیش میکشه و اگه بهت اجازه بدم که منو با خودت آشنا کنی، بهم محبت کنی و ازم محافظت کنی.. برام عزیز میشی.. میدونی چرا؟ چون میدونم تو کسی هستی که برای کسایی که بهش نزدیکن از جون مایه میذاره و منم نمیتونم برای چنین آدمی هیچ ارزشی قائل نباشم.. چون خودمم اینجوریم! بو وون، وانگ ییبو یا هر کوفت دیگه ای که هستی.. نمیتونم اجازه بدم به جمع کسایی که برام عزیز هستن ملحق بشی... همینجوریش هم ترس از دست دادن همون معدود عزیزانم هم داره منو میکشه.. نمیتونم اجازه بدم یه نفر دیگه هم بهش اضافه بشه!
تمام این جملات رو بی اینکه به چشم های آلفا نگاه کنه گفت و بعد از اینکه کاملا از روی خودش بلندش کرد حوله رو دوباره دور خودش پیچید و به سمت حمام رفت... گندش بزنن.. حالا دوباره باید خودش رو میشست!
با آغوشی که حالا خالی مونده بود با حسرت چشم به در حمام دوخته و سعی میکرد جلوی خودش رو از یورش بردن به سمت حمام بگیره. آه.. اگه یه نفر بود که میتونست این احساس رو درک کنه خودش بود... میفهمید ترس از دست دادن کسی که براش عزیز بود رو و نمیتونست سرزنشش کنه... اما محض رضای خدا... اصلا راهی وجود داشت که اون بتونه ییبو رو از دست بده؟ خیر سرش با نفوذ ترین مرد آمریکا بود! مگه کسی میتونست بلایی سرش بیاره؟
آهی کشید و از تخت پایین رفت... اینجوری نمیشد.. باید امگاش رو به دست میآورد و قرار نبود به همین راحتیا عقب بکشه!
تراشه ی توی گوشش رو لمس کرد:
-هایکوان؟
+در خدمتم قربان!
-همه چیز آماده ست؟
+بله. راس ساعت یک بعد از نیمه شب میتونیم عملیات رو شروع کنیم!
-خوبه! حواست به همه چی باشه... دلم نمیخواد مشکلی پیش بیاد.. همه چیز باید در نهایت سکوت انجام بشه!
+چشم قربان... نگران هیچ چیز نباشید برنامه ش تمام و کمال ریخته شده!
-خوبه... فعلا!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...