آنیو ماسه یوسو یوروبون ✨
حرفی برای گفتن نیست.
جز اینکه.. شماها خیلی خیلی کیوتیدಥ‿ಥ
مرسی از اونایی که پارت قبلی به سوالم جواب دادن واقعا خوشحالم کرد^•^❤️
خب، بفرمایید نوش جان(:
پارت مصاحبه هم به زودی آماده میشه.بعد از اینکه امگا رو به داخل هدایت کرد خودش هم وارد اتاق شد و در رو بست... پسر دست به سینه شد و بی اینکه به سمت آلفاش برگرده پرسید:
-کار تو بود؟
ییبو هم دست به سینه شد و به در تکیه زد:
-و اگه باشه چی؟
به سمتش برگشت و با خشم غرید:
-مثل آدم جواب سوالمو بده! پرسیدم کار تو بود یا نه؟!
نیشخند آلفا نشون میداد حدسش کاملا درسته:
-آره!
دست هاش رو بالا آورد و با چشم بهشون اشاره کرد:
-با همین دستای خودم نفس حرومیشو بریدم! در حالی که از ترس خودش رو خیس کرده بود و حتی به اندازه ی کافی قدرت نداشت تا بتونه حرف بزنه!
تکون سختی خورد، چشم هاش گرد شدن، لب هاش نیمه باز موند و بی اینکه پلک بزنه به مرد رو به روش خیره شد... هاه... نمیدونست دقیقا داشت چه غلطی میکرد اما قبل از اینکه به خودش بیاد به سمت جفتش یورش برده، یقه ش رو توی مشت هاش گرفته و بعد از ایستادن روی پنجه ی پاهاش لب هاش رو روی لب های ییبو کوبیده بود!
به قدری از این حرکت امگا شوکه شده بود که برای چند ثانیه ی اول با مغزی هنگ کرده به چشم های بسته ی پسر کوچک تر نگاه میکرد و توانایی تحلیل موقعیتش رو نداشت! اما وقتی به خودش اومد دست هاش رو دور کمر ژان پیچید، تنش رو بالا کشید و وادارش کرد برای اینکه نیفته پاهاش رو دور کمرش حلقه کنه!
جاشون رو عوض کرد و بعد از چسبوند کمر امگا به در به لب های هلوییش حمله کرد.. با حرص به شونه های فرمانده ش چنگ زد و لب هاش رو کمی از لبهای جفتش فاصله داد.. نفس نفس زنان با چشم هایی که خواستن و تمنا توشون موج میزد، گفت:
-ا- انقدر خوشحال شدی یعنی؟ اگه میدونستم زودتر این کارو میکردم!
به گردن آلفا چنگ زد و با خشم توی صورتش غرید:
-اون لعنتی جرقه ی نابودی زندگیم رو زد! البته که مرگش خوشحالم میکنه احمق!
با نیشخندی دندون ها و کمی از لثه های قرمز تیره ش رو به رخ کشید:
-خدا رو شکر! ولی خب میدونی... قصد دارم یه فستیوال برات راه بندازم جفت عزیزم... یه فستیوال از جسد و خون.. تا میتونی ازش لذت ببر که پادشاه این فستیوال تویی!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...