Ch_145,146,147

532 175 35
                                    

سلام
بچه ها چقد ترسیدین 😂💔 من گفتم سه هفته ولی اگه یادتون باشه من همیشه آخر هفته ها پارت میذارم پس آخر هفته ی سوم یه آپ خواهیم داشت دیگه.. شایدم دلم سوخت و زودتر آپ کردم براتون، شما که میشناسین منو چقد دلرحمم😂🥺❤️
عا و یه نصیحت هم براتون دارم، هیچوقت فیلم و سریالای جنگیری و ارواح و اینا رو با آبجی بزرگتون نبینین/: دو روزه داریم لاکوود و شرکا میبینیم من فیلمه به هیچ جام نیست ولی اون منو از اتاق کشیده بیرون تنهایی نخوابم چون نگرانمه، همه بچه ها رو کنار هم چیده تا بتونه با خیال راحت بخوابه////:
انگار میترسه ارواح تسخیرمون کنن|= وادفاک آخه..

خب زیادی حرف زدم. دیگه سخن کوتاه میکنم که از پارت لذت ببرین. ❤️








گره ی کراوات رو دور گردن جفت عزیزش کمی محکم کر ... توی کت و شلوار قرمزی که با مال خودش ست شده بود انقدر خواستنی به نظر می‌رسید که کم کم داشت وسوسه ش می‌کرد مراسم رقص با کفتارها رو بیخیال شه و انقدر ژان رو به فاک بده که برای متوقف شدنش التماس کنه!

لبخندی از سر رضایت زد و بوسه ای روی پیشونی امگاش گذاشت:

-آماده ای؟

چشم هاش رو به کفش های مشکی براقش دوخت تا آلفا متوجه نگاه شرمگینش نشه:

-من هنوزم نمیدونم جریان چیه! نمیخوای حداقل بگی چه نقشه ای ریختی؟










تک خنده ای کرد، دستش رو دور کمر پسر کوچک تر انداخت و به سمت در خروجی هدایتش کرد:

-غمت نباشه.. مطمئن میشم بهت خوش بگذره فرمانده... بهم اعتماد کن!

بعد از اینکه سوار لیموزین مشکی رنگ شدن و ماشین به راه افتاد دست راست آلفا دور شونه هاش حلقه شد و به خودش تکیه ش داد.. سرش رو روی شونه ی سفت و محکمش قرار داد، به ماه کامل چشم دوخت و همونطور که بازوش رو نوازش می‌کرد، گفت:

-بهت قول میدم... تمام دشمنانت رو از بین میبرم.. کاری میکنم تقاص تمام کارایی که باهات کردن رو پس بدن... بی عرضگی خودم رو جبران میکنم... همه چیز رو جبران میکنم.. کنار من بمون و اجازه بده خوشبختت کنم.. برای یک بار هم که شده به یه نفر تکیه کن و تنها جنگیدن رو کنار بذار... تو حالا دیگه منو داری!











قلب امگا با هر کلمه می‌لرزید... مغزش هر بار از کار می افتاد و لب هاش برای جواب دادن باز میشدن اما هیچ کلمه ای پیدا نمی‌کرد که بخواد بگه... می‌ترسید.. از تکیه کردن به قدرتی غیر از مال خودش می‌ترسید... از اینکه پشتش خالی بشه و با مغز بخوره زمین وحشت داشت... دلش می‌خواست به آلفای سرنوشتش اعتماد کنه اما نمی‌تونست... اون همین الانشم یک بار بهش خیانت کرده بود.. راجع به اسم خودش بهش دروغ گفته و کسی که واقعا بود رو ازش پنهان کرده بود.. می‌تونست به چنین کسی اعتماد کنه؟ احتمالا نه!
(حالا فهمیدین چرا ژان ژان انقد گیر داده و به ییبو روی خوش نشون نمیده؟🥺💔)

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now