- هیونجین ؟
خوابت برده ؟
حتماً از شدت خستگی از حال رفتی ؛ اما چرا روی تخت من؟
نمیگی عطرت جا می مونه ؟
شاید فکر کنی اهمیتی نداره ،
هنوز نمیدونی حتی سبک ترین نسیم هایی که از سمت تو میوزن می تونن خونه ی من رو با خاک یکسان کنن .
خیلی وقت بود اینجا نمی اومدی ، حتماً انقدر گیج خواب بودی که نتونستی تشخیص بدی اتاق منه . ساعت دوازده شبه و تو تازه از سالن تمرین برگشتی ؛ راستی روزت چطور بود ؟
صندلی رو از پشت میز برداشتم و درست روبروت قرار دادم .
باموهای آبی رنگِ کلاسیک و تیشرت مشکیت ، با زنجیر نقره ای دور گردنت که یه روز می خواستی جفتش رو برای من هدیه بگیری؛ حتی اگر بخوام هم نمی تونم ازت چشم بردارم .
میخوام تا صبح نگاهت کنم . تماشا کردنت رو نمی تونی ازم بگیری ، حداقل نه تا وقتی که خوابی .
سوال تکراری نمی پرسم ، دیگه نمی خوام بدونم چرا انقدر تغییر کردی .
فقط بگو چطور دنیای دو نفرمون رو از دست دادیم ؟
مینای وحشی که از زمین چیدم و کف دستت گذاشتم ؛ مبهوتش شدی و بالبخند گفتی:
" منو یاد خودمون میدازه"
طاقت نیاورد ، خیلی وقته که پژمرده شده.
جواب سوالم رو از تو میخوام ، چی به سر روزای خوبمون آوردی ؟ اصلاً اونا رو یادت مونده یا دوباره از نو برات تعریف کنم ؟
نوزده سالگی مون انگار همین دیروز بود ؛ شبیه صدای خنده ی از ته دلی که هیچ وقت تموم نمیشه .
موهای قهوه ای روشنت و چهره ای که هنوز شبیه پسر بچه ها بود ، یادته دنبال کوچکترین بهونه ای برای گرفتن دست هام بودی ؟
روزای سختی بود اما همیشه میگفتی نیمه شب ها که از خواب میپری ، اگر از تاریکی ترسیدی فقط من رو بیدار کن ،
خسته که میشدی ، از پشت بغلم میکردی و سرت رو به شونه ام تکیه میدادی و در گوشم زمزمه میکردی ؛ ترانه ای رو که انقدر برات خاص و دوست داشتنی بود که نمی خواستی برای بقیه بخونیش ،
بارون که می اومد تو پیش قدم میشدی و کلاه کاپشن خودت رو باز میکردی تا کنار هم جا بگیریم ،
اگر خجالت زده میشدی مثل بچه ها به من پناه میاوردی و صورتت رو بین لباسم مخفی میکردی ،
انگشت هات رو بین موهام فرو میبردی و اگر کسی تو رو متوجه خودت نمی کرد ، ساعت ها تار به تارشون رو به بازی میگرفتی،
هربار که تو هتل هم اتاق شدیم رو چی ؟ خواب به چشممون نمی اومد . تخت های تک نفره رو به هم میچسبوندیم و تاصبح قصه میگفتیم ؛ از دورترین سالهایی که به یاد می آوردیم تا همون روز .
YOU ARE READING
Look Me In The Eye
Fanfictionهنوز گاهی رویا میبینم که دوباره میتونم انگشت هامون رو بین هم قفل کنم ، انگار که دنیا دو روزه و فردایی در کار نیست و تو تمام زندگی منی ؛ همونطور که واقعاً هستی . پرسیدی هنوز یادمه ؟ شاید اگر روزی برسه که اسمم رو فراموش کنم ، دوست داشتنت رو از یاد ب...