وارد اتاق شد و سول رو رو به روی شیشهی تاریکِ پنجره پیدا کرد. کمی مکث کرد و وقتی واکنش شدیدی از سول نرسید، وقتی ازش نخواست که بیرون بره، در اتاق رو بست و به آرومی بهش نزدیک شد.
سول مقابل شیشه ایستاده بود و به بازتاب خودش نگاه میکرد. لبخند محوی روی صورتش نشسته بود و هنوز میشد قطرههای خون رو به وضوح بر روی پیراهن و پوست پاهاش دید.
جنا بدون این که نگاهش رو از روی دختر برداره، به آرومی از پشت بهش نزدیک شد. به مرور خودش هم داخل شیشه پیدا شد و به مرور از لبخند محوِ سول بیشتر اطمینان پیدا کرد.
وقتی کامل بهش نزدیک شد، با فاصلهی یک قدم ایستاد. نفس که کشید، بوی خونی که هنوز از پنج دقیقهی پیش خشک نشده بود به بینیش رسید.بوی خون جنا رو آزار میداد اما چیزی که بیشتر آزار دهنده بود این بود که سول این طور بیدلیل به خودش زل زده و برای شستنِ دست و صورتش اقدامی نمیکنه.
جنا مردد پرسید:
- خوبی..؟و نگاهش رو روی سولی نگه داشت و دختر گوشهی لبش رو بیشتر از قبل کش داد.
- خوبم!!!سول طوری جواب داد که شور و شعف از لا به لای حروف همین تک کلمه، به خوبی به گوشهای جنا برسه. نه تنها به گوشهاش برسه بلکه دختر با اطمینان این خوب بودن رو باور کنه. البته که جنا نمونه ها رو میشناخت. بارها از جین شنیده بود که نمونهها از فرط ترس، به ترسوندن دیگران وصل میشن تا بتونن خودشون رو ادمهای شجاعی نشون بدن اما برای هر کسی که هر دو مرحلهی ازمایش رو به آخر برده بود، و برای کسی که حتی مدتی رو با یک هویت دروغین زندگی کرده بود تمایز دو شخصیت کار دشواری میشد.
نمونه ای مثل سول به کشتن عادت کرده بود و از این کار لذت میبرد. سول دیگه از یک جایی به بعد فقط برای از بین بردن ترسهاش، دلایل ترسیدن رو نمیکشت. برای از بردن ترسهاش ادمهایی که بهش آسیب میزدن رو نمیکشت و گاهی این خون بازیها به یک لذت و قدرتی تبدیل میشد که جنا نمیتونست اون لذت رو درک کنه.
اما تنها گذاشتنش حالا و در این موقعیت، کار درستی نبود و به محض اطمینان از این که جین به خوبی از پس وضعیت داخل نشیمن بر میاد، خودش رو مجبور کرده بود تا علی رغم تمام مکالمات دردناکی که با هم داشتن به اتاق سول بیاد و تنهاش نذاره.
جنا حداقل این رو بهونه میکرد. بهونهای برای این که تنها پنج دقیقه بعد از دور شدن دختر باز هم بهش نزدیک بشه و دلنگرانی از راه رسیده رو با نزدیکی کنار بزنه.
- واقعا خوبی..؟ باید لباست و در بیاری..
حیف شد.. سفید بود..لبخند زد و خودش با صدای آرومتری گفت:
- بهت میاومد...
- لباس سفید زیاد دارم کیم جنا. میدونستی؟
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...