سلام و درود
میخواستم امشب به عنوان دروغ ۱۳ سرکارتون بذارم تا فک کنین اپ نداریم بعد غافلگیرتون کنم😂❤️
هر چند از ۱۳ ام گذشته ولی هنوزم مزه میده (≧▽≦)
یکمی خشونت داره این پارت، صد البته کاروان اکلیل و انگستمون هم به راهه😂
خب بدرود تا چند هفته آیندهبا حرص به سمت امگا رفت، جلوش زانو زد و با تمام قدرت دست هاش رو دور تکه ای از وجودش که میتونست زجرش رو احساس کنه پیچید.. در حالی که سعی میکرد جلوی راه پیدا کردن بغضش توی صداشو بگیره با خشم غرید:
-چطور؟ چطور میتونی برای کسی که این همه عذابت داده دل بسوزونی؟ نکنه دیوونه ای چیزی هستی؟ یادت رفته من آلفای تو ام لعنتی؟ یادت رفته میتونم چیزایی که تو حس میکنی رو حس کنم؟ دارم خفه میشم بی انصاف... توی زندگیت مدام همچین حسی داشتی؟ چجوری؟ لعنت بهت، آخه چجوری تونستی دووم بیاری؟!
به کت جفتش چنگ زد.. آه.. ماه بالای سرش میدرخشید اما انگار نوری که دنیاش رو روشن کرده و باعث گرم شدن قلب یخیش شده بود از ماه نمیومد.. این گرما از خورشیدی بود که تمام مهر و محبتش رو به سمت اون روانه کرده بود... از آلفایی که مثل یه شئ با ارزش اونو توی آغوشش نگه داشته و براش میگفت که میتونه دردش رو حس کنه. چیزی که تا به حال هیچ کس بهش نگفته بود!
کمی پسرک رو عقب آورد، توی چشم های خیسش خیره شد و همونطور که با انگشت هاش اشک های گرمش رو از رو گونه هاش پاک میکرد سرزنشگر گفت:
-جرأت نکن به خاطر آشغالایی مثل اون دل بسوزونی.. حق این کارو نداری. من بهت این اجازه رو نمیدم!
چتری های امگا رو از روی صورتش کنار زد و پشت گوشش فرستاد تا بتونه به خوبی چشم های براقش رو رصد کنه:
-اون موقع که یازده سالت بیشتر نبوده. از قصد هم اونا رو اغوا نکرده بودی... چطور میتونی به خاطر یه مشت پدوفیل خودتو عذاب بدی؟ تو مسئول کارای احمقانه ی دیگران نیستی! اینو توی کله ی پوکت فرو کن فرمانده!
چشم های پسرک گرد شد و بی اراده ریز ریز خندید. این آلفا زده بود به سرش؟ چطور میتونست چنین حرفایی رو با صورتی کاملا جدی به زبون بیاره؟
با دیدن خنده ی امگا زبونشو از درون گاز گرفت تا گرگ درونش رو که به شدت دلش میخواست روی اون موجود دوست داشتنی بپره کنترل کنه!
انگشت هاش رو زیر چانه ی فرمانده ش گذاشت و به قدری بهش نزدیک شد که نفس هاش رو روی لب های خودش حس کنه:
-سوالات تموم شد؟
امگا مسخ شده و بی حواس جواب داد:
-آ- آره..
ناغافل ازش فاصله گرفت، برخاست و مثل شیری زخمی به سمت بتا رفت:
-حتی اگه نشده بود هم اهمیتی نداشت. دیگه نمیتونم وایسم و به خزعبلات این پیرمرد حرومزاده گوش بدم... بابتش متأسفم.. ولی نمیتونم بعد از شنیدن این حرفا از لذت کشتنش بگذرم!
KAMU SEDANG MEMBACA
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fiksi Penggemarاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...