پارت شصتم

408 100 34
                                    


_ استرس دارم.

خیره به ساختمونِ بلند گفت و دستاش رو توی جیب کت، مشت کرد. لی درهای ماشین رو قفل کرد و به بکهیون نزدیک شد.

_ استرس؟ چرا؟

_ نمیدونم... از صبح دلشوره دارم.

گفت و سمت ساختمون قدم برداشت. صبح کریس باهاش تماس گرفت و گفت هر وقت سرش خلوت شد یه سر به جان بزنه. برنامه کاری کریس فشرده و شلوغ شده بود. بیشتر ساعات روز رو توی بیمارستان میگذروند و حتی وقت نمیکرد به خونه بره و برای چند ساعت چشم روی هم بذاره. با این حال فکر و ذهنش همچنان درگیر جان بود و نگران حالش بود. پس از بکهیون خواست به دیدن جان بره.

حالا بکهیون و لی اینجا بودن. مقابل آپارتمان جان. وارد ساختمون شدن و سمت آسانسور قدم برداشتن. اتاقک فلزی اونها رو به طبقه مورد نظرشون برد و چند لحظه بعد، رو به روی واحد جان ایستاده بودن. لی زنگ در رو فشرد و منتظر موند. ثانیه ها گذشتن و خبری نشد. کسی در رو باز نکرد.

_ دوباره در بزن.

بک با استرس زمزمه کرد و لب پایینش رو گزید. این احساس چی بود؟ قلبش سریع میتپید و انگار میدونست اتفاق بدی افتاده‌. اما چه اتفاقی؟ چیزی نشده بود که. حتما مشغول کاری بود و صدای زنگ در رو نمی‌شنید.

لی بار دیگه زنگ در رو به صدا در اورد و سوال کرد:

_ مطمئنی خونه اس؟

_ نمیدونم... زنگ زدم شرکت، منشی گفت اونجا نیست‌.

چند لحظه ای منتظر موندن و وقتی بازم کسی در رو باز نکرد لی گفت:

_ خونه نیست. حتما رفته بیرون.

_ بذار دوباره باهاش تماس بگیرم. شاید جواب داد.

گوشی رو از جیبش بیرون کشید و شماره جان رو گرفت‌. قبل از اومدن به اونجا به جان زنگ زده بود تا اطلاع بده که به دیدنش میرن. اما جان جواب نداده بود. چند لحظه ای منتظر موند و وقتی دید جان بازم تلفن رو جواب نمیده، نگران تر شد.

_ جواب نمیده لی.

_ بیا بریم تو ماشین... یکم منتظر میمونیم، شاید برگشت خونه.

لی سمت آسانسور قدم برمیداشت که بکهیون به حرف اومد و متوقفش کرد:

_ من... رمز در رو بلدم. بیا بریم داخل و مطمئن شیم خونه نیس.

_ رمز رو بلدی؟ چرا زودتر نگفتی؟

لی با لحن متعجبی گفت و بکهیون در جواب شونه ای بالا انداخت. رو به روی در ایستاد و رمز رو وارد دستگاه کرد‌. در چوبی با صدای آرومی باز شد و بکهیون و لی وارد خونه شدن.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now