🐞اترس🐞
وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم.
اون مرد منفور هم کنار تختم وایساده بود و با اخم عمیقی بهم چشم دوخته بود.چشام رو بستم تا نبینم کسی رو که بارها و بارها بهم تجاوز کرده بود رو!
با بغضی که به گلوم چنگ میزد توی وجودم علی احسانم رو صدا میزدم.
با شنیدن صدای کفش هایی چشام رو نیمه باز کردم.
پرستار با لبخندی سرمم رو از توی دستم درآورد و گفت:
دیگه مرخصین...رو به معراج با همون لبخند گفت: میتونین کارهای ترخیص همسرتون رو انجام بدین جناب!
معراج تنها سری تکون داد و رفت.
پرستار با دیدن دور شدن معراج بهم نزدیک شد و نگران گفت:
اون کتک میزنه...درسته؟!تنها بهش چشم دوختم.
چی میگفتم؟!
انتظار داشت بگم آره و حتی بهم تجاوز هم میکنه؟!قطره اشکی روی صورتم چکید.
انگار متوجه حال خرابم بود که دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
ببخشید بهت فشار آوردم...من فقط میخواستم کمکت کنم...با ورود یهویی معراج ترسیده بهش چشم دوختم.
عصبی از بازوی پرستار بیچاره گرفت و ازم دورش کرد و گفت:
نیازی نداره برای همسر من دلسوزی کنی...اگه نمیخوای شغلت رو از دست بدی سرت توی لاک خودت باشه...فهمیدی؟!پرستار نگاهی پر از نفرت به اون و نگاهی دلسوزانه به من انداخت و از اتاق رفت بیرون.