🐞اترس🐞
نگاه بدی بهم انداخت و یه آن از فکم گرفت و گفت:
کارت به جایی کشیده که چوقولی من رو پیش دیگران میکنی...هوم؟!با نفرت بهش چشم دوختم.
پوزخندی زد و روی صورتم رو نوازش کرد و یه آن سیلی توی گوشم خوابوند و از موهام گرفت و کشید و توی صورتم لب زد:
تا آخر همین هفته اگه خبر بارداریت به گوشم رسید که رسید...اما اگه نرسید...قطرات اشک روی صورتم جاری شدن و لباش روی گوشم نشست و ادامه داد و گفت:
جوری از روی زمین محوت میکنم که انگار از اولش هم به دنیا نیومده بودی.آخر حرفش موهام رو با شدت ول کرد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش با تموم وجود هق زدم.
رفتم زیر ملافه ی سفید رنگی که روم بود.
ای کاش چشام تا ابد زیر همین فضای سفید رنگ بسته میشد!با شنیدن صدای غریبه ای بود که دست از گریه کردن برداشتم.
ملافه رو از روم کنار زد.
یکی از محافظ های معراج بود.
با اخمی لب زد:
باید ببرمتون توی ماشین...میتونین راه برین یا برم صندلی چرخدار بیارم؟!چیزی نگفتم و سعی کردم بلند بشم.
دستم رو روی دیوار گذاشتم و بلند شدم اما یه آن زانوهام خالی کرد.
سریع گرفتم و یهو رنگ نگاهش تغییر کرد و حتی لحنش هم تغییر کرد و نگران گفت:
بزار...بزار بغلت کنم...باشه؟!معصومانه بهش چشم دوختم که لبخندی زد و بغلم کرد.
اولین بارم نبود که نگاه های شیفته ی کسی رو روی خودم میدیدم.
دوست های معراج و محافظ هاش و هر کسی که توی عمارتش خدمت میکرد همگی نگاه هاشون پر از شیفتگی و تحسین برانگیز بود!
اما هیچ کدومشون برای من علی احسانم نمیشدن!