🐞83🐺

64 5 0
                                    


👑پاشا👑

با بغض کنار اترس نشسته بود.
آهی کشیدم و کنار اترسی که اشک میریخت نشستم.
دستم رو روی موهاش گذاشتم و عصبی گفتم:
چطور تونستی اینقدر بی احتیاطی کنی و این بلا رو سر خودت بیاری بچه...هان؟!

شایا دستش رو گرفت و نوازشش کرد و گفت:
خب معلومه...آدم بخاطر عشقش هر کاری میکنه!

عصبی تر از فکش گرفتم و سرش رو به سمت خودم برگردوندم و لب زدم:
اترس بچه نشو...میدونی که میتونه به راحتی جونت رو بگیره...آروم بمون توی زندگیت تا...تا خودم طلاقت رو بگیرم...هوم؟!

هقی زد و اومد توی بغلم.
بعد مدت ها اولین بارش بود که به آغوشم پناه میاورد.
محکم بغلش کردم.
روی موهای طلاییش رو بوسیدم.

به پیرهنم چنگی زد و گفت:
هق...بابا دیره...هق...خیلی دیره...هق...

شایا روی صورتش رو بوسید و گفت:
عزیزم خودت رو اینقدر اذیت نکن...یکم صبور باش...من...من میرم پیش علی احسان و بهش همه چیز رو میگم...باشه؟!

با بغض نگاهش کرد.
چیزی نگفتم.
اون حق داشت همه چیز رو بدونه.
خواه ناخواه پدر نوه هام بود.

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora