Darla

298 52 26
                                    


-چه حسی داره؟

-نمیدونم...خوب؟ یا شایدم...

نفس عمیقی کشید و دستاش رو دور خودش حلقه کرد.

-یا شایدم؟

-شایدم ترسه...

به دختری که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.زیبا و با وقار بود و باد موهای بلند و قهوه ایش رو به رقص در آورده بود.

-بزار بهت بگم این دقیقا چیه.

دستاش رو توی جیباش برد و به آسمون ابری و پرنده های در حال پرواز خیره شد.

-این حس درده...

-درد؟

-وقتی که جنس نگاهت فرق داشته باشه...
وقتی که قلبت برای یه اشتباه تند بزنه...
وقتی که فرار از یه اشتباه نفست رو بند بیاره...
اسمش درده!
و زمانی همه اینا دردناکتر میشه که تو عاشق اشتباهت شده باشی.
من عاشق اشتباهم شدم سوفیا!

-شاید باید نگاهتون رو عوض کنید.چون همه چیز از اونجا شروع شده.

-دیره...

-جونگکوک

دوباره همون صدای ناواضحی که اسمش رو صدا میزد توی گوشش پیچید.

-جونگکوک

-میشنوی؟

- چی استاد؟

-کوک...

-صدای اشتباهمو...

_________________________________________

با آخرین پنجولی که دارلا روی سینش کشید چشماش رو باز کرد.نگاهش رو توی اتاق چرخوند و بدن خشکیدش رو از روی مبل بلند کرد.این چندمین باری بود که از شدت خستگی همونجا با حوله تنش خوابش میبرد.
ساعت ۵:۵۰ دقیقه صبح بود و هوا گرگ و میش و خنک بود.
هنوز برای انجام کاراش قبل رفتن وقت داشت.
آبی به سر و صورتش زد و موهای ژولیدش رو مرتب کرد.

-گرسنت شده نه؟ببخشید که این اواخر درست و حسابی برات وقت نمیزارم

موجود دوست داشتنیش رو بغل گرفت و غذاش رو آماده کرد.خودش میلی برای خوردن صبحونه نداشت پس به یه لیوان قهوه بسنده کرد.

جیمین احتمالا دیشب رسیده بود و اون وقت نکرده بود به استقبالش بره.

-لعنت بهش

تلفنش رو برداشت که پیام بده اما یادش افتاد یونگی به شدت روی تایم خوابش حساسه و ممکنه اونارو بیدار کنه پس بیخیال پیام دادن شد.
جای خواب دارلا رو مرتب و تمیز کرد و تصمیم گرفت به پیاده روی بره.
حوله تنش رو با پیرهن و شلوار ورزشیش عوض کرد دلش میخواست نسیم خنک تا بند بند وجودشو لمس کنه و از هوا لذت ببره.
هدفون و بطری آبش رو برداشت از در بیرون رفت.
مسیر همیشگیش به ساحل منهتن رو پیش گرفت وآهنگی رو پلی کرد.
خنکی هوای پاییز رو دوست داشت و بهش حس آرامش میداد. خیابونا در خلوت ترین حالت خودشون بودن پرنده ها توی اسمون اوج گرفته بودن.
سرعتش رو بیشتر کرد و از حالت پیاده روی شروع به دویدن کرد.حس عجیبی داشت...شاید بخاطر خوابی بود که شب قبل دیده بود،اما هر چی که بود عجیب و تازه بود مثل یه آهنگ...

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬 2Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora