Part3

306 83 14
                                    

Part3

با شنیدن صدای گوش خراش موتور و چند ثانیه بعد توقفش، متوجه شد که رئیسش اومده و با عجله بعه سمت در انبار رفت و بازش کرد.
چند ثانیه بعد وانگ ییبو با نیشخندی که روی لب داشت در چهارچوب در ظاهر شد.
" رئیس، همونطور که خواسته بودین ازش پذیرایی شد و الان داره استراحت می کنه"
+ خوبه، حاال بیدارش کنین امیدوارم زیاد منتظر نذاشته باشمش. هرچند احمق تر از چیزیه که اینو بفهمه.
"چشم"
با رفتن مرد، به سمت مبل چرمی وسط اتاق رفت و خودشو پرت کرد روش و به این فکر کرد که چه جوری از مهمون عزیزش پذیرایی کنه تا نهایت لذت و احترام رو از میزبان و مهمونی دریافت کنه و با این فکر نیشخندی روی لب هاش نشست. غرق در فکر به سقف زل زده بود که گوشیش زنگ خورد، بعد از دیدن اسم اهی کشید و گوشیشو جواب:
+ چی شده؟ مگه الان نباید تو ساحل های مالدیو باشی؟ چرا بازم دست از سر من برنمیداری؟
"آه عزیزم معلومه که االن دارم از هوای بهشتی سواحل مالدیو لذت می برم فقط به نظرم اذیت کردن تو االن میتونه این هوا رو برام لذت بخش تر کنه همین.
ییبو با درموندگی دستشو لای موهاش برد و به هم ریختشون؛ می تونست نیشخند مادرشو حتی از پشت گوشی هم ببینه. اصلا این زن رو درک نمی کرد. چطور می تونست مادرش باشه وقتی رفتارش هیچ فرقی با بچه های سه ساله نداشت؟
+ تو رو خدا میشه کارتو بگی؟ سرم شلوغه.
" بچه پر روی عوضی، شک دارم با ژان هم اینطوری حرف بزنی..." خندید و
ادامه داد: " یا نکنه با اون کال با یه زبون دیگه حرف می زنی؟"
+ وانگ شین هه زود باش کارتو بگو من وقت اضافی ندارم ک....
" باشه باشه حاال انقد حرص جاش ژانو بخور اون خوشمزه تره به نظرم"
بعد از شنیدن صدای خنده های مادرش گوشی رو با حرص قطع کرد. بعد از چند ثانیه مرد دوباره برگشت و گفت: قربان مهمونمون بیدار شده"
با شنیدن این حرف نیشخندی روی لب هاش نقش بست که به وضوح ترسناک بود. از روی مبل بلند شد و به طرف در گوشه انبار رفت و بازش کرد. به محض ورود با جسم بی جونی که به صندلی بسته شده بود و سرتاپاش با خونش نقاشی شده بود، رو به رو شد. نیشخندش عمیق تر شد و به طرف جسم خون آلود رفت و روبه روش قرار گرفت. بویی که از ابتدای ورود آزارش میداد الان حتی بدتر هم شده بود؛ با کمی دقت می شد فهمید بوی خون مرد بی چاره اییه که به صندلی بسته شده بود.
+ فکر می کردم فقط یکم ازش پذیرایی شده، انگار تا من بیام خوب بهت رسیدن نه؟
با نیشخندی که مثل الماس روی لب هاش می درخشید این رو گفت و به مرد بدبختی که رو به روش نشسته بود زل زد. مرد بعد از چند ثانیه سرشو بالا آورد و به ییبو خیره شد؛ ترسی که تو نگاهش بود برای وانگ ییبو مثل شرابی بود که بعد از صد سال بالاخره قرار بود مهر و مومش شکسته بشه و بوی سرمست کنندش از الان فضا رو گرفته بود.
+ از مهمونی لذت بردی؟ امیدوارم آدمام نا امیدت نکرده باشن؛ هرچی نباشه تو از محدود کسایی هستی که تونسته نامزد وانگ ییبو رو لمس کنه مگه نه؟ افتخارش برای هر کسی نیست.
همینطور که این جمله ها رو می گفت به سمت میز گوشه اتاق رفت و دستکشی چرمی به دست کرد و به سمت مرد برگشت؛ بالای سرش قرار گرفت و گفت: اما انگار نمیدونستی تاوان این لمس میتونه یه کم هیجان انگیز باشه نه؟
بعد از گفتن این حرف نیشخندی زد و شروع کرد به کتک زدن مرد بیچاره. بعداز نیم ساعت با صورتی عرق کرده دست از زجر دادن بیچاره رو به روش
برداشت و با پرت کردن دستکش ها از اتاق خارج شد.
************
" پس کی قراره بیاد بیرون؟ عروسی که نمیریم چرا انقد لفتش میده؟"
ژو چنگ با حرص به خاطر دیر کردن ژان تو آماده شدن گفت و شوان لو در
جواب فقط خندید و گفت: آچنگ تو که ژانو میشناسی؛ اون همیشه این کارو می کنه...
" جیه میشه انقد طرفشو نگیری؟ اون احمق همیشه بلده رو اعصاب من رژه ملی برگذار کنه"
قبل از اینکه شوان لو بتونه جملشو کامل کنه با حرص اینا رو گفت و به طرف اتاق ژان رفت و با مشت به در کوبید: شیائوژان بخدا اگه تا دو دقیقه دیگه از اون اتاق لعنتی بیرون نیای کل این عمارتو رو سرت خراب می کنم"
" ژان هنوز اون توئه؟"
صدای خانم شیائو بود که با اخمی روی صورتش به در اتاق ژان نگاه می کرد.
" اوه مامان بهش سخت نگیر آخه نه اینکه داره لباس عروس پرو می کنه ممکنه بهش استرس وارد بشه"
چنگ با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر می شد گفت و ژان از توی اتاق داد زد: عمت داره لباس عروس می پوشه .
خانم شیائو با دیدن بحث بین اون ها خندید و گفت: ژان حق با چنگه هنوز برای عروسی با ییبو وقت داری نظرت چیه اول به مهمونی امشب برسیم؟
و با خنده به سمت مبل وسط سالن رفت و روش نشست.
ژان تقریبا آماده شده بود؛ رو به روی آینه ایستاد و به شاهکاری که برای خودش درست کرده بود خیره شد.
تلفنشو برداشت و با یه ژست سکسی عکسی گرفت و برای ییبو فرستاد؛ بعد از خاموش کردن تلفن به سمت در رفت.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و ژان با نیشخند خاصی که روی لب هاش بود از اتاق بیرون اومد. شوان لو با دیدن ژان گفت: "آ ژان واقعا خیلی خوشگل شدی" و با لبخند نگاه پر از تحسینشو به برادر کوچکترش دوخت.
چنگ کلافه دستی به صورتش کشید و گفت: خب حالا که پرنسس بالاخره تشریف آوردن میشه بریم؟ تا همین الان هم به خاطر تو دیرمون شده.
جمله آخرشو با حرص به ژان گفت و منتظر جوابش نموند و از نشیمن خارج شد.
با رفتن چنگ خانم شیائو گفت: "خیله خب بهتره ما هم بریم" و به دنبال حرفش هر سه نفر از اتاق خارج شدند.
وقتی سوار ماشین شدن ژان پرسید: مامان، بابا کی قراره برگرده؟ دلم براش تنگ شده" با این حرف ژان، شوان لو و چنگ با تردید به خانم شیائو نگاه کردن و اون در جواب لبخندی زد و گفت: همین روزا بر می گرده. اونجا کار های نیمه تموم زیادی هست که باید تموم بشه و پدرت در برابر اونها مسئوله. باید وظیفشو به نحو احسن انجام بده.
با تموم شدن حرفش چند ثانیه به ژان نگاه کرد و بعد به بیرون شیشه خیره شد.
-اما اون یه ساله ک....
قبل از اینکه جملشو کامل کنه ژو چنگ پرید وسط حرفش و گفت: " چرا شبیه بچه کوچولو ها رفطار می کنی؟ شیائوژان سه ساله از چین!
با تموم شدن حرفش ژان با اخم بهش خیره شد و گفت: به تو چه وحشی غارنشین؟
" غارنشین خودتی خرگوش زشت."
-گراز بی پشم
" پنگولین آفریقایی"
-اورانگوتان قرمز
چنگ می خواست جوابشو بده که با توقف ماشین و حرف راننده که رسیدنشون به مقصد رو اعالم کرد، ساکت شد. ژان با نیشخندی که به خاطر پیروزی روی لب هاش بود از ماشین پیاد ه شد.
" ژان لطفا مواظب باش و پیش چنگ بمون؛ اتفاق سال قبل نباید دوباره تکرار بشه"
خانم شیائو بعد از گفتن این حرف لبخندی به هر سه بچه هاش زد و وارد
مهمونی شد.
***********
ییبو بعد از رسیدن به خونه خودشو خسته روی کاناپه رها کرد. گوشی شو
برداشت اما با دیدن خاموش بودن گوشی فحشی زیر لب داد و بعد از پرت کردن گوشی روی کاناپه مقابلش، بلند شد تا به سمت حمام بره که صدای زنگ تلفن خونه مانعش شد. کالفه به سمت صدا رفت و تلفن رو جواب داد:
+ بله؟
" ییبو؟ خوبی؟ چرا هرچی زنگ می زنم گوشیت خاموشه؟ اتفاقی افتاده؟
صدای نگران هایکوان بود که بعد از چندبار تلاش ناموفق برای تماس با ییبو
ناچار به تلفن خونه زنگ زده بود.
+ خوبم گه، اتفاقی نیفتاده فقط شارژم تموم شده؛ چی کارم داشتی؟
" اسناد قرارداد جدید با شرکت آقای لین رو برات فرستادم باید چکشون کنی، درضمن بارهای تازه از شانگهای رسیده اونارم باید چک کنی نباید هیچ مشکلی وجود داشته باشه صادرات این دفعه خیلی مهمه باید حتما ب....
+ باشه گه فهمیدم یه دقیقه نفس بکش، تازه چرا با لین مائو قرارداد می بندیم؟ شرکت ما هیچ احتباجی به شراکت با گروه اونا نداره در ضمن من از اون پسر عوضیش خوشم نمیاد اگه قراره باهاشون همکاری کنیم باید جاتو با من عوض کنی من می رم ایتالیا تحمل ندارم هر روز ریخت اون عوضیو تو شرکت ببینم.
ییبو هنوز به خاطر اتفاقی برای ژان افتاده بود عصبانی بود و اگه به خاطر
اصرار های برادرش نبود قطعا اون پسره عوضی نمی تونست تا الان نفس
بکشه.
" ییبو ما برای ورود به بازار اروپا به ارتباطات آقای لین نیاز داریم؛ بعدشم در مورد تعویض جا باید بگم که جناب وانگ نکنه یادتون رفته شما الان یه نامزد داری چه جوری میخوای بیای ایتالیا؟ در ضمن دانشگاهتم هست"
ییبو با یادآوری این مسئله کلافه آهی کشید و گفت: راست می گی گه اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم.
" حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی ما که نمی دونیم شاید کلا لین زویی به کارای شرکت و این چیزا کاری نداشته باشه.
+ هومم
" خب من دیگه باید برم یه سری پرونده هست که باید بهش رسیدگی کنم.
+ باشه گه مواظب خودت باش.
" توهم همینطور.
بعد از قطع کردن تماس کلافه دستی به گردنش کشید؛ به طرف کاناپه رفت
گوشیش رو برداشت و به شارژ زد و خودش به طرف پله ها رفت و بعد از طی کردن پله های مارپیچ عمارت به اتاقش رسید؛ وارد شد و بعد از بیرون اوردن تیشرت و شلوارش وارد حمام شد و مشغول دوش گرفتن شد.
بعد از نیم ساعت از حمام خارج شد وبعد از پوشیدن لباس و خشک کردن موهاش به نشیمن برگشت و به طرف گوشیش رفت. به محض روشن کردن گوشی سیل عظیمی از پیام هایی که برادرش براش ارسال کرده بود روی صفحه گوشی نمایان شد؛ چند ثانیه بعد پیام هایی از طرف مادرش و ژان هم به لیست پیام های خوانده نشدش اضافه شد.کلافه وارد صفحه چت مادرش شد و با دیدن پیامش آه سوزناکی کشید.
" عوضی جرعت داری یه بار دیگه تلفونو روم قطع کن من می دونم و تو؛ در ضمن فردا بر می گردیم بهتره وقتی وارد خونم می شم شاهد پروسه مقدس تولید نوه نباشم."
بعد از چند ثانیه خیره موندن به اون پیام و جمله آخرش همزمان هم اخم داشت و هم از فکر اینکه چه کارایی می تونست با ژان انجام بده نیشخندی روی لب هاش نقش بسته بود؛ با به یاد آوردن پیام جان از صفحه چتش با مادرش خارج شد و پیام ژان رو باز کرد.
به محض دیدن عکس و پیام زیرش فریادش تو کل عمارت پیچید:
شیائوووووژااااااااننن
____________________________________________________________
سلان بچه ها
پارت جدید امیدوارم لذت ببرید❤








I love you babyWhere stories live. Discover now