47

1.6K 567 412
                                    

The Hands

47

بیست‌ویکم

ضربان قلبش؟ حتی برای یک ثانیه پایین نمی‌اومد. صداهای اطراف رو به‌خوبی نمی‌شنید و درکش از کلماتی که می‌شنید به چیزی نزدیک به صفر میل کرده بود. حتی نمی‌دونست چقدر زمان گذشته. دست‌هاش می‌لرزید و پاهاش یخ بود. کاش می‌تونست چشم‌هاش رو ببنده و فقط بخوابه. احساس می‌کرد یه هیولای گنده بغلش کرده و بین بازوهاش فشارش می‌ده. قدیم‌ترها بابابزرگش بهش می‌گفت عرصه بهش تنگ شده و بکهیون نمی‌فهمید منظورش چیه. ولی الان؟ احساس می‌کرد هوایی که نفس می‌کشه هم داره بهش فشار میاره. انگار توی بدنی که براش تنگ شده حبس شده بود و کم‌کم نزدیک بود نفس کم بیاره، نزدیک بود خودش رو از دهنش بالا بیاره.

- شما همراه آقای پارک هستید؟

صدای لطیف زنی که روبروش ایستاده بود مجبورش کرد گردن دردناکش رو بالا بیاره. آقای پارک. کارگردان پارک. چند بار اسم مرد رو توی ذهنش مزه‌مزه کرد. آره. بکهیون همراه آقای پارک بود. به‌سختی سرش رو بالاوپایین کرد. زن جوون که لباس کوتاه و یاسی‌رنگ پرستاری تنش بود کت مشکی‌رنگی رو به‌طرف بکهیون گرفت. کت کارگردان پارک بود. بکهیون قبل از اینکه آمبولانس برسه به‌سختی این لباس رو تن مرد بزرگ‌تر کرده بود تا توی راه سردش نشه. تن مردی که بدنش به‌هرحال یخ کرده بود.

بازهم فقط سرش رو به نشونه‌ی تشکر تکون داد و دستش رو بالا برد تا کت مشکی‌رنگ مرد بزرگ‌تر رو بگیره. عطر پارک چانیول قدرتمندتر از تمام بوهای نحسی که یه بیمارستان مهمون حسگرهای بویاییش می‌کرد، توی سینه‌ش نشست. احساس کرد بعد از چندین ساعت گیرکردن توی بوران گرمش شده. کت کارگردان پارک رو بین بازوهاش فشار داد. دوست داشت فکر کنه داره مرد بزرگ‌تر رو بغل می‌کنه.

هرچقدر دلش می‌خواست بخوابه، به همون اندازه هم از بستن چشم‌هاش می‌ترسید. احساس می‌کرد یه تیکه آشغاله. ظاهرش که مثل شخصیت اصلی یه فیلم اکشن شده بود. تمام بدنش و لباس‌هاش خونی بود. خون پارک چانیول روی گردنش و کنار شقیقه‌ش خشک شده بود. انگار از یه دعوای سنگین نجات پیدا کرده ولی حتی یک خراش هم برنداشته بود. با‌این‌وجود کافی بود چشم‌هاش رو ببنده تا از بیمارستان بیرون کشیده بشه و درحالی‌که تمام تنش می‌لرزه، کارگردان پارک رو ببینه که عضوش رو توی دست‌هاش گرفته و نوازش می‌کنه. توی همچین موقعیتی این تصویر بهش ثابت می‌کرد یه حیوونه؛ یه تیکه آشغاله.

چطور می‌تونست درحالی‌که مرد بزرگ‌تر داشت با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد تصویر عشق‌بازی نصفه‌ونیمه‌شون رو پشت پرده‌ی پلک‌هاش ببینه؟ چطور می‌تونست به‌محض بستن چشم‌هاش به اون حموم نیمه‌تاریک و خیس برگرده و ناله‌های خودش رو بشنوه که با حرکت دست‌های مرد بزرگ‌تر هماهنگ شده بود و از ته گلوش بیرون می‌دوید؟

The Hands🎬Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt