کاشی¬های سفید مانند صفحاتی¬از یخ بودند که دیوارها و کف خونین آشپزخانه رو بیشتر به یک یخچال شبیه می¬کردند. صدای شرشر باران در فضای تاریک می¬پیچید و دیوارهای براق آشپزخانه اجسامی رو که متلاشی شده بودند، در آغوش داشتند.
جزیره بزرگ در مرکز پارکت خیس، کمی دور از پنجره گسترده¬ای که با کرکره¬های روشن مخفی می¬شد، قرارداشت. شخصی چوب¬های تیره رو با قطرات روشن خون طرح زده بود. مردی که عامل خرد و خاکشیر شدن تمام ظرف¬های کابینت¬های نیمه باز، اطراف جثه آسیب دیده به حساب می¬اومد.
شیشه¬های نگه دارنده به تقلید از اجسام دیگه، امانت¬هایی که به جسم شکنندهِ تنشون سپرده شده بود، روی زمین رها کرده بودند. لبه¬های تیز به حلقه گسترده¬ای شکل می¬گرفتند. درنهایت، یک جسم آسیب دیده وسط محاصره قطعات شیشه و دانه¬های خشک مواد غذایی، سخت می¬لرزید. پلیور بزرگی از سومین رنگ رنگین¬کمان، پوست رنگ پریده¬اش رو تاحدودی درمقابل سرمای زمینِ مرطوب، حفظ می¬کرد.
قطرات پررنگ خونی کی که از زخم¬های سطحی بدن لرزان سر ریز شده بودند، پارچه¬ای که رنگ ستاره غایب رو داشت، طرح می¬زدند. طره¬های بلند، چشم¬های خسته و بی¬روح پسر رو تا روی بینی سرخش مخفی می¬کردند. بدن ظریفش به قدری کوفته و دردمند بود که بدون حرکت، تنها چشم¬های خیس از اشکش رو به جسمی نزدیک به سایه کابینت بدوزه. خون و خیسی حاصل از خالی شدن گلدون محبوبش، روی سرش دندان¬هاش رو از سرما برهم می¬کوبید. بین قلمرو پرپشت تارهای مشکی، چندیدن گلبرگ صورتی به چشم میخورد.
سیاهی حاصل از درهای چوبی، درخشش محدودِ حلقه نقره¬ای رو کاملا مدفون می¬ساخت. دایره¬ای که با نگین¬های کوچک دوره می¬شد و طرح¬هایی دلنشین بر سطح صیقل خورده¬اش جا می¬داد.
لب¬های پسر آهسته حالت گرفتند. لبخندی بی جون، درست مثل روح و تن مجروحش. کند دست¬هایی که روی قلب کم تحرکش جمع شده بودند، از سینه فاصله داد. انگشت¬های شیری هم درگیر نبرد سرخِ زخم بودند اما دید پسر به اندازه¬ شمردن خطوط کوچک و بزرگ، قدرت نداشت.
دستش رو کج کرد تا آستین بلند لباس تا اواسط بند سوم انگشتش سر بخوره. نخ نگاهش رو دورحلقه مشابهی که بین انگشت¬های باریکش می-درخشید، پیچید. حالا نبض¬های قلبش از غم آوازی دردناک می¬نواختند. پسرک میخواست از درد روحش اشک بریزه، اما چیزی از اون مرواریدهای بی¬ارزش در چشم¬های خالی از ستاره¬اش به چشم نمیخورد.
پس تنها دستش رو جلو کشید. تاجایی که انگشت حامل حلقه، به لب¬های خشکش بچسبد و سرمای زیادی به دو گوشت گلبهی تزریق کند. پلک¬هاش رو برای مدتی نامعلوم روی هم انداخت. در تاریکی مطلق اشک های خیالی¬اش رو روانه گونه¬های بی رنگش کرد.
-«جیمینا؟»
با پخش شدن صدایی آشنا، پسرک از دنیای مشکی¬ لکه¬های غم، خارج شد. پلک¬های ملتهبش رو به سختی از هم فاصله داد. طوری که انگار بهمنِ سنگ¬هایِ کوهستانی، جسم دردناکش رو دفن کرده باشه، توانایی حرکت نداشت؛ پس سعی کرد از بین موهای بلندش که تاحدودی شبیه برگ¬های آشفته یک درخت بزرگ بودند، چیزی تشخیص بده.
ضرب قدم¬های مرد به سختی در سرش می¬پیچید. همراه با هربرخورد کفش-های چرمی به لاشه وسایل آشپزخانه، قلب مومشکی مثل گنجشک به سینه-اش میکوبید. با تنی که از ترس به رعشه افتاده بود، سعی کرد کمی قدرت از گوشه کنار جسمش درون پاهاش بریزه؛ اما سایه¬بلند مرد، زودتر از اون جنبید.
تاریکی حاصل از عضلات ورزیده، به خوبی جسم مچاله رو مدفون می¬کرد تا پسرک شبیه یک کودک بی دفاع به نظر برسه. ناله¬ای که حتی پرده گوش خودش رو هم نمی¬لرزوند، سرداد و با تمام توان، پاهای خیسش رو روی شیشه¬های ریز و درشت کشید.
شیشه¬های بی¬رنگ ، تیزی لبه¬هاشون رو داخل پوست نرم فرو بردندو از خون تازه آرایش جدیدی برای خودشون برگزیدن. پسرک مثل کرم روی زمین میخزید؛ اما مسافت ناچیز بین صدای ناله¬های دردناکش گم می¬شد.
-«آروم باش جیمینا!»
صوت زیبا دوباره به دور تنش پیچید؛ اما پسر که انگار انگیزه بیشتری برای فرار گرفته بود، دست¬هاش رو ستون تنش کرد و کمی سینه سنگینش رو از زمین فاصله داد. برای بار دوم زانوهاش رو به جلو کشید؛ با این¬حال توان محدود ماهیچه¬های لرزان چیزی برای گفتن درمقابل نیروی زیادی که از پشت بهش وارد شد، نداشتند.
دست¬های صاحب سایه، دور سینه پسرک پیچیدند و جسم لرزونش مثل یک عروسک ظریف در آغوش داغی فرورفت. حالا مرد روی زانوهاش نشسته بود و جسم آسیب دیده رو با احتیاط به سینه¬اش فشار می¬داد.
-«و-ولم...کـ-کن...»
لب¬های خشکیده به سختی حرکت کردند تا صدایی که از ترس به بغض چنگ می¬زد، قلب مرد رو به بازی بگیره. صورتش از غم جمع شد و نگاهش رو روی پسری که پشت به اون، سر و دست¬هاش مثل یک جنازه در ارتفاع کوچیک معلق بودند، زوم کرد.
با احتیاط دست راستش رو از زیر سینه دیگری بیرون کشید و ساق چپش حامل تمام وزن جسم شد. انگشت¬های گرمش رو برای مرتب کردن تارهای مشکی آشفته، به رشته¬های لطیف و مرطوب رسوند. تیره¬های ابریشمی رو با حوصله از روی گوش سرخ فاصله داد و سرش رو نزدیک برد:
-«آروم باش...من بهت آسیب نمیزنم عزیز دلم.»
بوسه کوتاهی پشت لاله گوش سفید کاشت. تازمانی که پسر بین بازوهاش تاحدودی کمتر بلرزه، به بوسه زدن در گودی خراش خورده گردن شیری ادامه داد. قوس مورد علاقش رو با تمام وجود می¬بوسید و همزمان کمر کبود مومشکی رو نوازش می¬داد.
تیله¬های تیره تمام مدت روی نیمرخ محو پسر قرار داشتند. دقیقا چفت لب-های کوچک و حجیم. از اعماق وجود آرزوی بوسیدن دوتکه گوشت رنگی رو داشت؛ اما به درخواست قلبش با بلند کردن پسرک در آغوشش جواب منفی داد.
با دقت تن آسیب پذیر رو روی دست¬های قدرتمندش بلند کرد و از زانوهاش بلند شد. سر جیمین همراه با دست¬هاش به طرف زمین خم شدند. عروسک ظریف با چشم¬هایی باز به زمین چشم دوخت و تازمانی که به واسطه قدم های محکم مرد از آشپزخانه آشفته خارج بشه، نگاهش روی حلقه ثابت موند؛ قطعه¬ای فلزی¬ که از رنگ سرخ در امان مانده بود.
مرد با دقت مسیر سرخ ردپاها که زمین خیس راهروی اصلی واحد رو رنگ می¬زدند، دنبال کرد. تمام مدت چشم از نیمرخ رنگ پریده برنداشت. در گوشه¬ای از ذهنش بوسیدن تک تک زخم¬های تنی که هنوز کمی می¬لرزید، یادداشت کرد.
پس از مدتی ناچیز، به اتاق خوابی که با نور گرم آباژور روشن بود، داخل شدند. مسیر حرکت کفش¬های براق مستقیم به تخت دونفره حاشیه¬اتاق اتصال داشت. مقابل پایه¬های بلند مشکی ایستاد. کمرش رو تا جایی که با خیال راحت پسرک رو به تشک نرم بسپره، خم کرد.
ملحفه سفید رو کنار زد و پتوی نسبتا ضخیمی بین انگشت¬هاش جا داد. پسر به پشت روی تخت قرار داشت؛ بازدم¬های مرتبی که نشونه خوابیدن پسرک بودند، لبخند مرد رو عمق بخشید. پس دست¬هاش رو بلند کرد و پارچه¬رو بالا کشید. تقریبا تاروی شونه¬های ظریف، زیر پوشش نرم دفن شدند.
سپس دست¬هایی که اطراف کمر باریک قرار داشتند جلو برد و مشغول نوازش صورت رنگ پریده شد. پوست گچ شبه رو به بازی انگشت شستش گرفت و انگشت¬های دست دیگرش رو با لطافت بین موهای بلند جاداد. حرارت کف سر پسرک رو به خوبی روی پوستش می¬نشست.
برای بار آخر پهنای گونه¬ نرم رو با طول شستش فتح کرد و لبخند تلخش رو خورد. تصمیم داشت با پزشک شخصیش تماس بگیره، پس با یک حرکت از تخت پایین پرید. قدم¬هاش رو طوری تنظیم کرد که در اثر برخورد با تکه پاره¬های شکسته چوب، صوتی تولید نشه.
مقابل مبلمانی که زیر خاک چوب رنگ دیگری گرفته بودند خم شد و موبایلش رو در دست فشرد؛ اما پیش از اینکه برآمدگی دکمه مخصوص رو برای روشنی بخشیدن به صفحه تاریک، لمس کنه، با تنی آروم طعنه زد:
-«یکجوری خیره شدی انگار اونی که به این روز انداختتش منم.»
کلمات از دروازه بی¬¬رنگ لب¬هاش برای رسیدن به انعکاس داخل آینه سوار هوای خشک اتاق شدند. مردی شبیه به او، بین لامپ¬های سفید، جلوه¬ای تمیز و بی نقص از انعکاس خودش.
با این¬حال، تفاوت¬های چشمگیری وظیفه آینه عجیب رو خش می¬داد. تصویر روی سطح، با اخم عمیقی بین ابروهای قهوه¬ای رنگش از واقعیت تضاد می-ساخت. دست¬هاش دو طرف تنش مشت بودند و چهره¬اش هرلحظه از زبانه کشیدن آتش خشم بیشتر مچاله می¬شد.
-«غیر از اینه جانگ؟ بازیگر شماره دو؟»
مرد موقهوه¬ای همراه با پوزخندی که لبش رو به یک طرف بالا میداد، از تصویر خودش در آینه پرسید. قدم¬های آهسته¬ تنش رو در مقابل نور سرسام¬آورد قاب طلایی قراردادند.
-«خفه شو...فقط خفه شو شیطون عوضی...»
اینبار صدای مرد داخل آینه بود که پخش می¬شد؛ اما نه در بین دیوارهای تیره اتاق! صوتی که به نفرتی عمیق دوخته شده بود، تنها درون لاله گوش مرد خندان پیچید. پس یک تای ابروش رو بالا داد و سوال دیگری از تمثیل نفرت پرسید:
-«خیلی عجیبه که انسان¬ها مارو شیاطین میبینن، درحالی که خودشون بیش از ما به رنگ¬های سیاه دست میزنن.»
موقهوه¬ای شاوه¬هاش رو آزادانه بالاانداخت تا پارچه خیس کت ذغالی کمی از پوست تیره¬اش فاصله بگیره. انعکاس از خشم لرزید. انگشت¬هاش رو در مشتی فشرد و با تمام قدرت به سطح صیقلی کوبید.
بالاخره کوبش بلند این¬بار موفق شد رد نیشخند رو پس از تلاش¬های بسیاری از باریکه¬های مرطوب بدزده. موقهوه¬ای حالا با لب¬هایی صاف و چشم¬های یشمی بی احساسش در دیگری خیره بود.
بدون حرکت دادن زبانش، آهسته دست¬هاش رو از تقلید از انعکاش بالا آورد و به سطح سرد رسوند. با شست هردو دستش روی آینه نازک ضرب گرفت. کلماتش رو همزمان با هربرخورد ادا کرد:
-«شیطان این جمع دونفره من نیستم. نه تا زمانی که تویِ روانی همسرت رو تاپای مرگ زیر مشت¬هات گرفتی.»
انعکاس چیزی نگفت. کلمات بریده بریده، در کسری از ثانیه مانند یک موج قدرتمند روح درون آینه رو به عقب روندند. مرد در جایی بین آب¬های خاطراتش دفن شد؛ موجی که به ساعاتی قبل تعلق داشت.
*****
اصوات حاصل از یک درگیری بزرگ بین اجسام فلزی، سراسر خیابانِ طویلِ شهر رژه می¬رفت. همهمه¬ای که شیشه¬های هرخانه¬ای¬ رو می¬لرزاند و کلماتی معادل «آزردگی» از دهان¬ها می¬دزدید.
روی هر دفترچه روزانه، قوسی به رنگ نیلی که نقش «بارش» رو یدک می-کشید، دور اعداد مشخص کننده تاریخ کش می¬اومد. به تقلید از اون، روی بوم آسمون تکه¬هایی ناهمسان از تُن¬های خاکستری چسبیده بودند. قلم¬موی طبیعت، بی¬ نظم یا الگوی خاصی، پهنه ابرهای باران¬زا رو در اوج نقاشی خود گسترش می¬داد.
درواقع صحنه وداع کره¬های شفاف از مادرهاشون، چیزی بود که عامل هیاهوی زمینی به حساب می¬اومد. قطره¬های رها شده، خشم و غمشون رو با هجوم بر بام ساختمان¬های بلند قامت، فیصله می¬دادند. انعکاس برخوردهای دردناک در هر گوشه¬ای از شهر بزرگ سئول، مهمان پرده گوش می¬شد.
به زودی سایه تاریک شهر بزرگ رو تحت سلطنت تمام و کمال خود برگزید. ظلمت زودرسِ روزهای پاییزی، دور از دسترس ذهن نبود و تنش موجود، روی صفحات کاهی دفترخاطرات هرنوجوان خیال پردازی به چشم می¬خورد.
حالا خیابان های طویل سئول، محروم از تک درختی، زیر رود آسمونی شسته می¬شدند؛ باران سیل گونه آراسته به گیاهان انگشت شمار طراوت می-بخشید.
دربین جدال پرسروصدای آسمون و زمین، مردی دور از دسترس عطر دل-انگیز خاک خیس، با تمام قدرتش میان دیوارهای سرد آپارتمان قدم برمی-داشت. لباس خیسی پوست کاراملی رو در برمی¬گرفت. پارچه¬های کتانِ کتی بلند که در اثر جذب رطوبت، بیش از هروقتی تیره جلوه می¬دادند.
جسم آشفته، محبوس در پارچه¬های ذغالی کت¬شلوار، از خشم می¬لرزید و به سختی هوای خشک خانه¬ رو به ریه می¬رسوند. عضلاتش از همکاری نابرابر سرما و مخلوط احساسات منفی به رعشه افتاده بودند. ذهن مغشوشش، اسیرِ تارهای تاریک افکار در درد پیچ می¬خورد. انگشت¬های باریکش آغشته به سرخی و بسته به نوازشِ حرارتِ مایع داغ. پوست کارامل رنگِ مچ مرد، زیر لایه ضخیم «خون» دشوار قابل رویت بود.
-«لعنتی...به همتون نشون میدم!»
ارتعش تارهای صوتی موقهوه¬ای، نوایی لرزان به بار ¬آورد. صدا مثل قطعات شکسته یک آینه بود که از فاصله بین لب¬های باریک خارج می¬شد؛ پر از فرورفتگی و خش. منعکس¬کننده خشم و نفرت عمیقِ فرد.
مرد موقهوه¬ای احساس می¬کرد در جهنمی از «آتش سیاه» سرگردان است. تمام احشای داخل تنش بین شعله¬های تاریک می¬سوختند. اعضای محبوس میان استخوان¬های تیزش از خشم تلو تلو می¬خوردند. اسیر موردعلاقه قفسه سینه¬اش با خشونت به دیواره¬های داخلی هجوم می¬برد و خودش رو به اطراف می¬کوبید.
در عین حال، سرمای حاصل از عبور رودسردِ باران روی پوست گر گرفته¬، غدد داخلی رو برای پایدارکردن وضعیتش یاری نمی¬کردند. قطرات درشتی که هنگام پیاده روی طولانی مرد از ساختمان بزرگ بازرگانی تا خانه، بین تارهای پرپشت جای گرفته بودند، همچنان با سرعت روی سطح داغ سرمیخوردند؛ و قطعا اعصاب متشنج مرد ظرفیتی برای تحمل آنها نداشت!
-«بیچارت میکنم چو...»
از بین دندان¬هاش غرید و مشت¬هاش رو تنگ کرد. ناخن¬های تیزش در گوشت پهنای دستش فرومی¬رفتند و پیام درد رو به اعصاب تحویل می¬دادند. درتکاپو برای دم گرفتن از تلخی محیط، به سرعت ضرب کفش¬هایی که با رنگ سرخ ردپا می¬ساختند افزود. حالا مسیر گلگون از ابتدای دربِ آشپزخانهِ واحدِ غوطه¬ور در تاریکی تا چهارچوبِ فلزیِ اتاق خواب، کشیده¬می¬شد.
موقهوه¬ای در تاریکی سنگینِ اتاقی که به سختی میتونست چیزی در اون تشخیص بده، قدم برداشت و به جلو پیش¬رفت. پیچک تاریکی، فراری از روشنایی محدود پنجره دیواری و منشائی نامعلوم، با حوصله عضلات لرزان مرد رو فتح کرد.
حالا قطرات آبی که از تحرک ماهیچه¬های منقبض درامان مانده بودند، مرتب از بین تارهای لخت قهوه¬ای سقوط می¬کردند. پارکت تیره کف اتاق از مخلوط خون و آب خیس و خیس تر می¬شد. چشم¬های کشیده¬اش طی حرکتی سریع، منظره نامفهوم مقابل رو دوره کردند. اتاق خواب دکوراسیون ساده¬ای داشت که داخل ذهنش جا می¬گرفت.
کاغذدیواری تیره¬ دیوارهای بلند رو در برمی¬گرفت. یک تخت بزرگ دونفره در مجاورت چوب پهن کمد قرارداشت. پنجره بزرگی، دیوار مقابل درب ورودی رو به نام خودش ثبت می¬کرد. یک دست مبلمان ساده و ارزون قیمت حاشیه¬ای نزدیک به کتابخانه کوچک قرار گرفته بودند.
قفسه¬ای بزرگ و مرتفع که چوب مرغوب¬ش حامل وزن جلد¬هایی رنگین بود. مرد علاقه¬ای به مطالعه نداشت اما از چیدمان اکلیلی کتابخانه پسر لذت می¬برد. همیشه به قابی که در اون، همسرش روی انتهایی¬ترین مبل می¬نشست و سرگرمِ خواندن کلماتی که از نظر مرد بی مفهوم بودند، به لب¬های گلبهی¬ رنگش حالت می¬داد، علاقه¬مند بود.
اما حالا؟ احساس می¬کرد شکستن تک تک قفسه¬های چوبی و دکوری¬های درخشانِ میان جلد¬های رنگین کمانی، تنها دارویی¬ هستند که روحش رو آروم می¬کند. پس بی¬اتلاف کوچکترین ثانیه¬ای صرف پی¬بردن به نتیجه عملش، به طرف کنج محبوب پسرکوچکتر هجوم برد.
بلافاصله چهاردیواری بزرگ با دم و بازدم¬های متقطع¬ پر شد. موقهوه¬ای مانند یک عروسک ضعیف افسار جسمش رو به دست خونِ مقابل چشم¬هاش سپرد و تک تک قفسه¬هایی که با حوصله و وسواس چیده شده بودند، خرد و خاکشیر کرد.
قطعات شکسته چوب پس از هر برخورد دردناک با مشت¬های خونین، ریز می¬شدند و روی کفش¬های خیس و گِلی سقوط می¬کردند. بی¬توجه نسبت به پنجه¬های تیز در روی پوست کنده¬شده انگشت¬هاش، کتاب¬های بزرگ و کوچک رو به اطراف پرتاب کرد و گربه¬های چینی مورد علاقه شریکش رو زیر بار مشت، از بین برد.
نمیدونست چند وقت بین خرده¬های کوچک طی کرد یا چند زخم روی تنش کشیده شد. درانتها، ته¬مونده¬انرژیش بعد از آخرین مشتی که به قاب عکسِ بالاترین قسمت کتابخانهِ شکسته زد، از تنش پرکشید.
این¬بار مرد به سختی روی پاهاش ایستاد. سرش رو درفاصله زیاد بین رون-هاش تاب می¬داد و درحالی که زانوهاش رو میان حصار انگشت¬های خونین می¬فشرد، نفس نفس می¬زد. پس از زمانی نامعلوم، دست از عرق ریختن و تماشای برکه تاریک میان کفش¬هاش برداشت.
حالا انعکاس تنفسش که پس از برخورد به دیوارها دوباره درون لاله¬ گندمی می¬پیچید جانشین ضربان دیوانه¬وار قلب، در سرش منصوب شد. به سختی صاف ایستاد. بخشی از آتش درونش خاکستر شده بود و نیاز به کمی استراحت داشت تا تیردرد رو به خارج از تنش شتاب بده.
پس مقصدش رو پنجره بزرگ مقابل سایه¬اش در نظر گرفت و تلو تلو خوران به راه افتاد. اما توانی از تاروپود بدنی که زیر فشار سنگ اعصاب و خستگی می¬لرزید، وجود نداشت؛ پس قدم¬هاش خودسرانه کنترل جسمش رو به دست گرفتند و مرد غافل به سمتی نامشخص کشیده شد.
اتاق تاریک دور سرش میچرخید و لکه¬هایی تیره دید محدودش رو زنگ می¬زدند. کفش¬هاش تا فرش کوچک مقابل تخت که از نخ¬های صورتی، قلبی زیبا می¬دوخت، فتح کردند. با حس نزدیک شدن به جسمی، دست¬هاش رو برای حفاظت از تنش در مقابل برخوردی دردناک با مانع پیش رو بالا آورد و پرده پلک¬را بست.
اما بلافاصله با برخورد سرانگشتش به سطحی سرد، تلو تلو خوران چند قدم عقب کشید. نورنامعلومی به دروازه بسته پلک¬هاش برخورد می¬کرد و لرزش زانوهاش امانش رو بریده بودند.
به سختی هم¬آغوشی طولانی مژه¬های پرپشتش رو برهم زد و کاسه خونین و سوزان چشم رو مقابل جسم درخشان گرفت. سطحی تمیز و گسترده در محاصره لامپ¬هایی سپید و پرنور. آینه بزرگ، درعین عظمت، مثل یک چشمه، نور شدید چراغ¬های اطرافش رو بازتاب می¬کرد.
مرد حالا متوجه دلیل روشنایی کم¬سو شد. به سختی فاصله بین پلک¬های سوزانش رو افزود. صف منظم مژه¬های قهوه رنگ روی پلک تیره ، بر تیله-های یشمی سایه می¬انداخت و همون درخشش طبیعی کم¬رنگ رو هم محو می¬کرد.
تاری چشم¬هاش تصویری گنگ از خودش که به خوبی درون قاب طلایی آینه هالیوودی موردعلاقه¬ا¬ش نقاشی شده بود، تحویل می¬داد. مردی که ظاهر نابه¬سامانش نقش چندانی در تخریب جذابیتش ایفا نمی¬کرد.
کت¬و¬شلوار ذغالی از ترکیب خون، گِل و البته بارانی که به روزهای اولیه پاییز تعلق داشت، تیره¬تر می¬شد. تحرک شدید و رطوبت باران دست در یک کاسه، چروک¬هایی عمیق بر سراسر پارچه پیراهن سفیدش انداخته بودند. کروات بلند مشکی تا روی کمربند نقره¬ای طول داشت و بخش¬هایی قابل توجه از قطرات سرخ که به بافت سفید نفوذ کرده بودند، می¬پوشاند.
به چهره¬اش چشم دوخت. نتیجه تلاقی ژن¬هایی متفاوت، ترکیب چهره¬ دورگه¬اش شده بود. پوستی عسلی رنگ، کاغذی مرغوب برای طراحی چهره-ای تماشایی. مداد خالق به زیبایی قوس و کش¬های اثر رو به تصویر درآورده بود.
چشم¬هایی درشت، قابی شایسته برای تیله¬هایی به رنگ یشم و ردیفی از مژه¬های روشن، محسوب می¬شدند. خمیدگی خوش¬حالت ابروهای تیره، بینی کشیده، دوباریکه¬ بی¬رنگ درنقش پرده¬ای برای دندان¬هایی تیز و براق، گونه-های استخوانی و در انتهایِ تمثیل، خط فک بی¬نظیر مرد.
مشکلات انگشت¬شمارِ نقاشیِ بی¬نظیر، سخت به چشم می¬اومدند. پلک¬هایی که به لطف وضعیت نامطلوب جسمی ورم کرده بودند؛ پایه تیره و گود افتاده؛ رگه¬هایی سرخ میان سفیدی چشم¬های خمار.
-«فاک...واقعا شبیه یه بازنده شدم!»
به همراه صدایی که سخت از بین لب¬هاش بیرون می¬خزید، پوزخند زد. دست¬راستش رو برای لمس جوانه¬هایی که از گونه¬هاش سر بیرون آورده بودند، جلو برد. زبری ته¬ریش ظریف رو به راحتی میان انگشت¬هاش حس می¬کرد.
حرارت در تضاد با قطرات آب، زیر پوست سرخ گونه¬هاش موج می¬زد. کلافه از رطوبت اطراف گردنش، دستش رو به کشیدگی ترقوه¬هایی که زیر یقه بلند به سختی قابل لمس بودند، رسوند. استوانه¬های باریک شبیه یک غلتک، سطح عسلی رو با قرمز غلیظ طرح زد. ردهایی شبیه به اثر دندانه¬های موازی چنگ، از جنس خشونت.
لاشه کتابخانه، چند قدم اون طرف تر به خاطر رطوبتِ عرق و آب خیس می¬خوردند و با عطر خود اعصاب مرد رو به بازی ¬می¬گرفتند. دم کوتاهی از تاریکی مطلق کشید و پلک¬هایی که به خستی جلوی حملات لامپ¬های پرنور قد علم می¬کردند، بیشتر فاصله داد.
دست چپش رو از کنار پهلو بلند کرد و به طرف جیب پشتی شلوار مرطوبش راهنمایی کرد. به سادگی سطح گرم برگه¬ای که در جیب عقبی¬ا¬ش مچاله¬شده بود، برده انگشت¬هاش ¬شد. گلوله فشرده رو سریع بیرون کشید. رنگ آبیِ قطعه مچاله¬ همراه تکه¬هایی از نوشته زیر نور لامپ¬ها کاملا مشخص بود.
بی تعلل دست دیگرش رو به کمک رسوند و چروک¬های برگه رو باز کرد. لرز زیر پوستش به برگه منتقل می¬شد و سطح چروک به صورت منظم مابین انگشت¬هاش تکون می¬خورد. صفحه¬آبی رو کاملا باز کرد و مقابل چشم¬های کم جونش گرفت.
فونت¬های شیری منظم به شکل نوارهایی در بالا و پایین صفحه، به چشم می¬خوردند. تصویر مردی با یک لبخند گسترده به اندازه تمام صورت دایره فرمش بر مرکز قاب قرار داشت. یک جفت چشم درشت و لب¬هایی که زیر پوشش لوازم آرایشی تمثیلی مشهود از گلبرگ¬های سرخ بودند.
انگشت زخمی¬اش رو به طرف گونه¬های مرد رسوند. چتری¬های مشکی ابروهای پرپشت رو پرده¬ می¬انداختند و هاله¬ای هلویی بر سطح نرم گونه¬های شیری به چشم ¬می¬اومد. قطرات سرخ خون از زخم روی شست موقهوه¬ای سرریز کردند و بخشه¬هایی از تکه پاره مجله رو نقش زدند.
چشم¬های سرخ از خشمش پس از برسی چهره ملیح مدل صفحه، روی بزرگترین نوشته نشست که همراه یک عدد بزرگ «1»، در زیر پلیوور سبز مرد کره¬ای نشسته بود:
-«کیم سوکجین...بازیگر شماره یک توی رای گیری محبوبیت از نظر طرفدارهای آسیایی...»
کلمات متقطع بین تارهای خشدار صوتِ مرد می¬پیچیدند و در موج¬هایی آشفته درون تاریکی اتاق جاری می¬شدند.
مرد بی تعلل تکه پاره رو چرخوند تا تصویری آراسته و برازنده از آشکار بشه. فونت¬های ریز و درشت رو به بازی چشمش گرفت. «جانگ هوسوک» صاحب بزرگترین بخش بود. عدد «2» با فرم سرخی روی صفحه گلگون قرار داشت. تک تک جملات روی صفحه، خشم مرد رو افزایش می¬دادند.
-«جوان ترین بازیگر بین المللی...جانگ هوسوک بازیگر موفق دورگه پس از 7 سال، جایگاه اول رو به رقیبش باخت»
بخش آخر نوشته رو همراه با تنگ کردن دندان¬هاش غرید. نیش¬های تیزش درهم فرومی¬رفتند و تیغ درد، فکش رو هدف قرار می¬داد. انگشت¬هایی که دو طرف کاغذ عمودی رو در اسارت داشتند با هرکلمه¬ای که زیر دوتیله یشمی طی می¬شد، بیشتر در صفحه سرخ فرومی¬رفتند.
-«اون رتبه اول رو از من گرفت؟! اون عوضی¬ای که حتی به سطح من به عنوان یه بازیگر بین المللی نزدیکم نیست؟!»
همینطور که با حرص، از ته مانده دَمَش برای صحبت کار می¬کشید، به فشار دور برگه افزود. بدون مکث، قدرت انگشت¬های باریک به کاغذ خیس از سرخی چیره شد و تکه¬ای که مستقیم گودی¬هایی در قلب مرد حفر می¬کرد، از وسط به دو نیم تقسیم شد.
کاغذ نرم شده مانند یک ملحفه مرطوب روی پوستی که از زور خشم رگ-های برجسته زیر پوشش خود رو به نمایش می¬گذاشت، قرار گرفت؛ استخوان های برجستهِ انگشت¬های کشیده بخش¬هایی از کاغذ خیس رو دریدند. قطره¬های عرق و آب، در تحلیل هرچه زودتر قطعه همراهی کردند.
صاحب رتبه دوم، کاغذِ رو به فروپاشی رو رها کرد تا جایی نزدیک نوک چرم دور پنجه¬هاش پخش بشه. عضلات کوفته دیگه توانایی تحمل وزنش رو نداشتند؛ پس بی¬اختیار روی آینه خم شد و ساعد خونیشش رو مقابل پیشونی خیسش ستون کرد.
درحالی که مژه¬های بلندش در تماس با سطح سرد کمی تا می¬شدند، به چشم¬های سرخ¬ش خیره¬شد. رنگ یشمی در اوج خستگی و سردرگمی صاحبش، زیبا و تحسین برانگیز بود.
-«کی تصور میکرد منی که همیشه صاحب تابلوها و بنرهای بلندترین نقاط سئول بودم به این وضعیت اسفناک دچار بشم؟»
ماهیچه زبانش طعمی به تلخی اون روز رو به کلمات آغشته می¬کرد. آه کشیده دیگری سرداد. درحالی که سعی داشت پچ پچ دخترهایی که در مغازه کتاب فروشی کنار قفسه¬های مجله¬ شنیده بود به باد فراموشی بسپره، دندان غروچه¬ کرد. دندان¬هاش به تقریبا فاصله¬ای تا له و آسیاب شدن نداشتند؛ مرد به خوبی هربار فرورفتن استخوان¬های تیز در لثه¬هاش رو حس می¬کرد.
-«نباید هیچ وقت انجامش میدادم...فاک به خودمو این تصمیـ-»
اما برخورد مرتب و پرغضب لب¬هاش نیمه¬کاره رها شد. باریکه¬های بی¬رنگ در فاصله کوتاهی ایستادند. شرشر باران در برخورد به پنجره جانشین فحاشی موقهوه¬ای دراومد. مردی که پوستش در خونِ آغشته به عرق، غرق بود، حالا با چشمانی تماما درشت و مردمک¬هایی گشاده به انعکاس خودش درون آینه خیره بود.
شخصی که تا لحظاتی قبل «خودش» به حساب می¬اومد، مقابلش قرار داشت. درست مثل خودش، ساعدش رو به پیشونی کثیف شده¬اش تکیه داده بود و با زانوهایی لرزون قصد داشت سدِ سقوطِ تنش بشه.
تنها تفاوت یک خمیدگی بسیار کوچک بود. لب¬های نازک انعکاس، در لبخند پررنگی حالت می¬گرفتند. لبخندی که هوسوک بیش از هرچیزی ایمان داشت در اون لحظه هیچ قسمتی از چهره¬ش تعلق ندارد.
چندثانیه دیگه در عمق چشم¬های تیرهِ انعکاسش خیره شد که موجی از سرما تنش رو قالب گرفت. مثل مجسمه¬ای تراشیده از یخ، درون سیاهی مردمک¬هایی که گویا طناب¬هایی برای اسارت کشیدن برده¬های ضعیف بودند، چشم دوخت. تک تک سلول¬های تشکیل دهنده جسمش بین سوز ناآشنایی فرورفتند.
قدرت محدود ماهیچه¬هاش توسط رنگ تیره بیرون کشیده شد. مرد مسخ شده مثل یک عروسک تماشا کرد که چگونه انعکاس خندونش دست راستش رو دراز کرد؛ جسم گلگون رو جلو آورد و از سطح روشنِ آینه، مثل لایه¬ای از آب شفاف عبور کرد. چاله اطراف دست گندمی هرلحظه باخروج بخش بیشتری از اون، گسترده تر می¬شد.
انعکاس تازمانی که انگشت¬هاش دور گردن خیس مرد حلقه بشن، ادامه داد. لبخندش همراه با پیچش باریکه¬هایِ سرد و لرزِ پوستِ زیر دستش، پهن¬تر شد. همینطور که درون قاب شفاف جلو میخزید، لب¬هاش رو گشود و آهسته برهم کوبید:
-«تو واقعا احمقی جانگ...»
کلماتش شبیه جریان برق، تن دیگری رو به رعشه انداختند. مردی که انگار با گیرانداختن نیم جملهِ دیگری، از خلسه بیرون اومده بود، در جرقه¬ای به حرکت افتاد. به سرعت دو دستش رو دور حلقه¬ای که نفسش رو بند می¬آورد حلقه کرد اما نمیدونست، برتری خیلی وقت قبل به انعکاس شیطانی داده شده بود.
حالا هوسوک درون آینه، ساده داشت از زندان صدساله¬اش تا نزدیکی شانه بیرون می¬اومد. انعکاس درفاصله¬ای که بازدم¬های سردش بیشتر سطح کاراملی رو مثل گچ شکل بدن، متوقف شد.
همراه لبخندی که گیره¬های روح بازیگر رو از تنش جدا می¬کرد، قبل از اعمال نیروی زیادی برای داخل کشیدن انسان لب زد:
-«حالا نوبت منه.»
YOU ARE READING
Reflection' BTS'6'Ver Mini Fic-Full
Fanfiction「𝑹𝒆𝒇𝒍𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏┊انعکاس」>Full✓ 「کـاپـل: ۶ورژن! ویکوک "اصلی" نامجین جیکوک یونمین تهجین هوپمین 🌿همه ورژنها توی همین بوک آپ میشن! 「ژانـر: •دارک، ترسناک، هارش، اسمات، انگست 「'خــلاصـهــ: 🩸》کیم تهیونگ، بازیگری بود با شهرتی به اندازه بلندترین کو...