part32

312 54 37
                                    

دیگه فایده ای نداشت چون چه یونگ انگار جون تازه ای گرفته باشه بلند شد و دوباره به سمت جیمین حمله کرد و هلش داد و پشت هم ضربه به سینه و بدنش میزد و جیغ میزد:

«تو چی می‌دونیییی...تو از چی خبر داریییی...تو چی میفهمی از نگرانی!
تو بودی که منو ول کردی که اینجوری شد،اگر یبار یکی از زنگ های لعنتی رو جواب می‌دادی الان اینجوری نبودیم...من تنها کسیم که اون می‌شناسه...از وقتی دنیا اومده هر روز و هر شب،هر لحظه فقط من کنارش بودم و به جای هردومون بزرگش کردم بخاطر چی؟؟
تو پی خوشگذرونی بودی و منو کامل فراموش کردی و من با هر نفسم بخاطرش زندگی کردم...به چه حقی اومدی و بردیش؟به چه حقی ولش کردی تا الان اینجوری بشه؟»

جنی جلوی رزی رو نمی‌گرفت و دستاش کنار بدنش بی حرکت پایین افتاده بود،جونگکوک ساکت بود و تهیونگ عقب ایستاده بود....

همه میدونستن یه روزی این حرفا گفته میشدن و این راه گریز نداشت،جیمین هیچوقت مسئولیت کارهایی که کرده بود رو قبول نکرده بود و حالا با بزرگترینشون روبرو شده بود....

چه یونگ دست روی سینش گذاشت و با فشار دادن قلبش،صورتش از درد جمع شد و روی زانوهاش به زمین نشست.جیمین جلوش زانو زد و پشت هم تکرار کرد:

«چنگ...حالت خوبه؟چیشد!...»

رزی قلبش رو ماساژ داد و این بین داشت به این فکر میکرد که خیلی وقت بود که این لقب رو با این صدا نشنیده بود...

قطره های اشک از بین پلک های بسته اش بیرون میومد و لباس جیمین توی مشتش مچاله شده بود،چشماشو باز کرد ولی صورتش همچنان از درد جمع شده بود و در حالی که به چشم های جیمین خیره شده بود با ناله گفت:

«اگر اتفاقی واسش افتاده باشه خودم میکشمت جیمین»

دوباره چشماشو بست و لبخند بی اراده جیمین رو ندید،دست دور زانوها و کمرش انداخت و به سمت پله ها رفت،مطمئن بود اگر میتونست این حرف رو بهش بزنه یعنی حالش خوب بود،به سمت اتاقش رفت و روی تخت گذاشتش و به جنی که توی درگاه در ایستاده بود گفت:

«لطفا حواست بهش باشه.»

جنی سری تکون داد که جیمین دوباره به جونگکوک گفت:

«به لیسا زنگ بزن بیاد اینجا پیششون»

جونگکوک هم سری به تایید حرفش تکون داد و بعد از زنگ به لیسا،جونگکوک از پله ها پایین اومد و با تهیونگ و جیمین از خونه بیرون زدن.

______________

قطره اشک های روی صورتشو با پشت دست پاک کرد و به سمت مردی آشنا که بین مردم توی اداره پلیس ایستاده بود دوید.

«بابا!»

جیمین زانوهاش رو خم کرد و پایین اومد و لیا رو به آغوش کشید و موهای بلندش که دورش باز بود رو نوازش کرد.

AfterWhere stories live. Discover now