روی کاناپه مشکی رنگ نشست و با کلافگی گفت:
«نمیدونی چقدر اعصابمو خورد کرد!»
سهون به چه یونگ که از موقعی که اومده بود داشت غر میزد و حرص میخورد نگاهی کرد و لبخندی زد:
«میخوای بجای اینکه اعصابت خورد بشه و دنبال خونه باشید،یک راست بیایی خونه من؟»
چه یونگ سرفه ای کرد و لیوان قهوه اش رو پایین آورد و دستش رو تند تند تکون داد:
«نه نه نه،منظورم این نبود اصلا سهون شی...»
«میدونم...ولی اینکه دنبال خونه جدید بگردید و بخوایید خونه عوض کنید در حالی که قراره آخر ماه بعد ازدواج کنیم احمقانس!»
رزی کمی بهش فکر کرد و با صدای در به خودش اومد که سر هیونا داخل اومد و گفت:
«وقت میکاپه!»
رزی بلافاصله از جاش بلند شد و گفت:
«راجب اون قضیه...بهش فکر میکنم آقای کیم»
سهون یکی ابرو هاشو بالا برد و با لبخند گفت:
«بهتره در مورد دیروز هم حتما باهم صحبت کنیم.الان میتونی بری»
با سر تایید کرد و لبخند زورکی زد،به کل دیروز سهون رو یادش رفته بود!
جلوی هیونا با فامیلی صداش زد و از اتاق خارج شده بود ولی فکرش درگیر بود اگر میرفت خونه سهون پس لیسا رو چیکار میکرد؟به اینجاش فکر نکرده بود،فقط برای فرار از جیمین به هر طنابی که دستش اومده بود چنگ زده بود و آخرش هم جیمین فهمید و هیچی درست پیش نرفته بود...
«بشین»
صدای هیونا باعث شد از فکر بیرون بیاد و روی صندلی نشست که هیونا مثل همیشه شروع به صحبت کرد:
«نمیدونم این دخترا کجا غیب میشن،نکنه قرارداد بهتر میبندن و میرن از اینجا؟»
«کیو میگی؟»
« یادته دفعه قبل راجب ساکورا و اون یکی دخترا برات گفتم که چند روزه نیستن؟»
رزی هومی کرد که هیونا ادامه داد:
«دوباره چند تا از دخترا غیب شدن...فکر کنم یکی نشسته منتظر که تا ما یه چهره جدید میاریم رو کار،همه رو درو میکنه!»
با حرف آخرش خنده ای کردن و به درست کردن میکاپش ادامه دادن....
_______________
سرشو از روی دستش برداشت و اینبار چونشو به دستش تکیه داد و چشم های خستشو از پلک های بسته دخترک کوچیکش گرفت...
چند ساعتی بود از عکس برداری اومده بود و ساعت سه ظهر بود و لیا به لطف داروهای خواب آور هنوز خواب بود و لیسا به محض اومدن رزی خونه رو ترک کرده بود برای خونه پیدا کردن...از دیشب یک لحظه هم نخوابیده بود و با فکر به دیشب،خودش رو سرزنش میکرد که مقصر تمام اتفاقات بوده و باعث شده لیا در این حد به هم بریزه.
YOU ARE READING
After
Fanfiction◉ نام فن فیک: #بعد_از ◉ ژانر: رمنس_درام_مادلینگ • ◉خلاصه : چرا رهام کردی؟ بهت گفته بودم که دیوانه وار عاشقتم...من بعد از تو دیگه خود قبلیم نشدم! قسمتی از فیک : با حرص نفسشو بیرون داد -«رزی ول کن دستمو...بزار با خوشی از هم خداحافظی کنیم» فقط سرمو به...