summertime

5 0 0
                                    

می‌گفت بر شن‌های تابستان، زندگی را بدرود خواهد گفت، دور از آنکه بداند زمستانم پشت سر او در انتظار است. می‌خواست قاصد میلیون‌ها لبخند گردد. فکر می‌کرد تابستان آنقدر مهربان است که وجود قندیل بسته‌اش را در بر خواهد گرفت.
''گرم و زنده، بر شن‌های تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
گرم و زنده، بر شن های تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیون‌ها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت
و دریا دلش را خواهد گشود..."
می‌خواست به آغوش تابستان و دریا بازگردد؛ انگار که مانند مردابی در آستانهٔ خشکی در بیابان زمان زندانی بود. فکر می‌کرد وداع با نفس باعث می‌شود بر دوش زمان آرام بگیرد.
"زمان در من خواهد مرد
و من در زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت."
و به سال نکشیده، بر شن‌های تابستان نفس را وداع گفت؛ در کمال ناباوری تابستان او را در بر گرفت، دریا دلش را برای تن بی‌جان او گشود؛ مرغ سحر ناله‌ای سر داد و داغ دنیای او را تازه کرد. بلبل پر بستهٔ روحش نغمهٔ آزادی سرود؛ آزاد از قفسِ تن به سوی صبا پرید.
در روز‌های آخرش، زمزمه‌هایی قابل درک داشت. نمی‌خواهد دست روزگار گل حیاتش را بچیند و انتظار بوی بهار نارنجِ در تب و تاب عید را می‌کشید. نمی‌خواست بعد از ماه‌ها ماندگاری در بستر این چنین زندگی را وداع گوید. عمری بسیار و عمری ناچیز داشت. هنوز قلک پولش را نشکسته بود.
شباهنگام که دنیایش را ترک کرد کوچه‌هایش باریک، خانه‌ها تاریک، طاقش شکسته و دکانش بسته بود. تار و کمانچهٔ شهر از صدا افتادند. مرده‌اش را در کوچه‌های باریک می‌بردند. پری‌ای که زیر بید مجنون، کنار چشمهٔ سرخ رنگش ملاقات کرده بود رخت عزا به تن داشت و از ستارگانش خون می‌چکید. گنجشکک اشی مشی را با تفنگ بادی زده بودند؛ لب همان بومی که همیشه می‌گفت روی آن ننشیند. صورتکش را دفن کردند، همان‌طور که صورتش را هم. حتی آینه هم دیگر گذشته هایش را روایت نمی‌کند.
جدا از همهٔ این‌ها، همان غربتی که آینه مادام از آن می‌گفت، رنگ نباخته. غربتش رنگ نباخته و در عوض رایحه‌اش تمام کوچه‌های باریک، خانه‌های تاریک و دکان‌های بسته را پر کرده بود.
میان بال و پر مرغان سحر نیز پیچیده بود، در آفتاب سرد تابستان، ستارگان خونین زمستان، چشمهٔ بی‌رنگ پای بید خشکیده، صدای تار و کمانچهٔ خارج از کوکش، خرده‌های آینه‌اش و ظرف آب و دانهٔ گنجشکک هم غربتش را نیز می‌شد دید.
انسان‌ها نه، اما دنیای او، همیشه او را به خاطر خواهد داشت.

یازدهم، اسفند ۱۴۰۱
۲۲:۴۴

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 11, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Monologues by himWhere stories live. Discover now