Part4
یبو با دیدن عکسی که ژان براش فرستاده بود تقریبا نفس کشیدنو فراموش کرده بود؛ اون بیبی لعنتی قصد جونشو کرده بود. چطور می تونست با این لباسا بره جای که می دونه پر از فاکر های هورنی ایه که منتظر یه طعمه مثل اونن؟ و اون جمله لعنتی که زیر عکسش نوشته بود مثل جرقه ای بود که به انبار باروت اعصاب وانگ یبو زده بشه.
" ددی به نظرت امشب چند نفر برای اینکه زیرشون باشم مشتاقن؟ "
این جمله برای وانگ یبو مثل این عمل می کرد که یه نفر بهش بگه تو اجازه داری امشب هرچقدر که میخوای خون بریزی؛ هیچ محدودیتی نداره!
+ شیائوژان، امیدوارم همه اینا یه بازی برای به فاک دادن اعصاب تخمی من باشه؛ وگرنه تضمین نمی کنم اونایی که بهت نگاه کردن خورشید فردا رو بین بیبی!
ییبو بعد از گفتن این حرف با عصبانیت کتشو برداشت و از خونه بیرون رفت. وارد پارکینگ شد و به طرف موتورش رفت و با به یاد آوردن لباسی که ژان پوشیده بود، لعنتی فرستاد راهشو کج کرد و سوار ماشین خودش شد.
**********
حیاط بزرگ عمارت لین پر از آدمای بود که ژان نصفشون رو حتی یک بار هم ندیده بود. خیلی خسته کنده بود و از طرفی وجود لین زویی مثل خوره به جونش افتاده بود؛ اون عوضی از اول مهمونی تا الان با چشماش ژانو قورت داده بود. با وجود اینکه می دونست این میمون چقدر می تونه عوضی و منحرف باشه اما به خاطر اینکه حرص یبو رو دربیاره از قصد اینجوری لباس پوشیده بود.
-اوف حوصلم سر رفته؛ چنگ عوضی خاک تو سرت مگه مامان نگفت مواظب من باشی پس کدوم گوری داری میدی؟
با چشماش مسیر آخرین جایی که چنگ رو با یه خانم دیده بود دنبال کرد و بعد از دیدن میز خالی با شَک به لیوان های مشروبی که خالی خالی بودن خیره بود و با خودش زمزمه کرد: یعنی واقعا داری یکیو می کنی؟ با تموم شدن جملش به افکار منحرفانش خندید و گفت: "حتما زیادی به اون جاکش هورنی فکر کردم " و دوباره نگاهشو اطرافش چرخوند تا آدم آشنایی پیدا کنه که به محض برخورد نگاهش با لین زویی لعنت شده، نیشخند چندش آور اون موجود بی بند و بار رو دید و به خاطر لباساش لعنت دیگه ای به خودش فرستاد و به سمت مخالف چرخید.
از اون طرف لین زویی که کل شب منتظر فرصتی بود تا خودشو به ژان نزدیک کنه، این نگاه ژان براش مثل یه دعوت نامه بود که اونو به میل و اشتیاق شدیدی که داشت کنترلش می کرد، دعوت کرده بود. با قدم های بلند خودشو به ژان نزدیک کرد و وقتی به چند قدمی ژان رسید ایستاد؛ فاکی زیر لب گفت و محو جذابیت و سکسی بودن پسر روبه روش شد؛ اندام تراش خورده ی این پسر تو اون لباسای چسپون که باریکی کمرشو فریاد می زدن، به تنهای توانای به اوج رسوندن هر مردی رو داشت و لین زویی به خوبی می دونست چهره این موجود دوست داشتنی روبه روش مثل فرشته هاست و اون صدای لعنتی وقتی ناله میکنه....حتی تصورشم باعث می شد دندوناش برای مارک کردن اون گردن سفید و بلند به خارش بیفته.
" ژان ژان هیچ می دونی چقد هات شدی؟ "
ژان با شنیدن صدای ابلیسی که کل شب رو ازش فرار کرده یود لعنتی فرستاد و برگشت. با بهت به چشمای پسر رو به روش که شهوت به وضوح توش معلوم بود خیره شد؛ حتی متوجه اومدن این شیطان نشده بود و سوال احمقانه ای که پرسیده بود باعث شده بود ژان توی یه هنگی کامل فرو بره و سیستمش توانایی آپدیت موقیت رو نداشته باشه.
" -لین زوی... "
" اوه بیب می دونی اینجوری که صدام می زنی خیلی خواستنی میشی"
بعد از تموم شدن جملش زبونشو شهوت ناک روی لب هاش کشید و ژان با دیدن این حرکت چندش احساس می کرد قراره بالا بیاره.
-تو اینجا چی می خوای؟ مگه نباید الان پیش مهمونات باشی چرا وقتو با من تلف می کنی؟
" عزیزم این چه حرفیه تو هم یکی از مهمونایی البته درخشان ترینشون" و بعد از تموم کردن این حرف با نگاهی که هر لحظه برای ژان چندش آور تر می شد سرتاپای ژان رو برانداز کرد و در آخر گفت: فوق العاده ای! و قدم دیگه ای به ژان نزدیک شد. ژان با این که استرس زیادی داشت و در دل دعا می کرد هرچه زودتر ژوچنگ یا خواهر و مادرش پیداش کن، بازم سعی می کرد چیزی بروز نده. لین زویی با دیدن سکوت ژان بهش نزدیک تر شد و دستشو نوازش وار روی گونه های قرمز ژان کشید و زمزمه وار گفت:
"تو یه فرشته ی رانده شده ای که زیبایش مثل شراب های صد ساله مستی آوره، و این بیشتر تحریکم می کنه تا داشته باشمت"
و با تموم شدن زمزمش، دست آزادشو دور کمر ژان مبهوت حلقه کرد و اونو به سمت خودش کشید. ژان با درک موقعیتی که توش گرفتار شده بود دست و پا می زد و سعی می کرد خودشو از جنگ مرد زشتی که با شهوت بهش نگاه می کرد خلاص کنه اما دستای اون مرد محکم تر دور تنش می پیچید و حرفای زشتش بدتر آزارش می داد.
" عزیزم نترس قول می دم حسابی بهت خوش بگذره "
-دستای کثیفتو بهم نزن عوضی حرومی
" اوههه خرگوش کوچولو عصبانی شده؟ مشکلی نیست من میدونم چه جوری رامش کنم و جاش بهش لذت بدم، فقط کافیه باهام بیاد یه جای قشنگ "
-من با توی حرومزاده هیچ جا نمیام دستای کثیفتو بکش تا داد نزدم!
" کامان بیب میدونی که..."
با کشیده شدن ژان از بین بازو هاش و مشتی که توی صورتش نشست، نتونست جملشو کامل کنه. ژان با دیدن یبوی که خون جلوی چشماشو گرفته بود و مثل قاتل ها به لین زوی نگاه می کرد، منجمد شدن خون توی رگ هاش رو احساس کرد. وانگ یبو مثل دمنتوری که آماده ی بوسیدن قربانیشه به لین زویی خیره بود و عجیب تر از اون نگاهی بود که فریاد جنونش به خوبی به گوش های شیائوژان می رسید و این به تنهایی کافی بود تا نگاه ژان به ییبویی بیفته که بی محابا با پاهاش لین زویی رو مورد عنایت قرار می داد.
افرادی که دورشون جمع شده بودن با دیدن نگاه های جنون وار ییبو حتی جرعت نگاه کردن مستقیم بهش رو به خودشون نمی دادن چه برسه به اینکه بخوان بهش نزدیک بشن و اونو از کتک زدن اون میمون عوضی منصرف کن.
ژان با لکنت و وحشتی که به خوبی از صداش پیدا بود گفت: یـ...بیو..لـ.. لطفا ولش کن!
اما وانگ ییبو بدون توجه به خواهش ژان به کتک زدن مرد زیر پاهاش ادامه می داد و بدون لحظه ای خستگی مشغول رنگ آمیزی بوم جدیدش بود، احساسی که از کتک زدن لین زوی می گرفت براش مثل شراب شیرین و دلچسپ بود و برای ادامه تشویقش می کرد. ژان با استرس به صحنه رو به روش زل زده بود و جرعت انجام هیچ کاری رو نداشت و فقط دعا می کرد هرچه زودتر سر و کله ژوچنگ و بقیه اعضای خانوادش پیدا بشه؛ شاید اونها می تونستن یبو رو آروم کن.
" وانگ یبو داری چه غلطی می کنی؟ چطور جرعت می کنی به پسرم دست بزنی اونم تو خونه ی خودم؟ "
صدای عصبی و بلند لین مارو توجه همه رو به سمتش جلب کرد. حتی یبو هم دست از کتک زدن اون میمون برداشته بود و با پوزخندی که نشون می داد هنوز قابلیت کشتن هرکسی رو داره به لین مارو نگاه می کرد.
" فکر کردی چون وارث وانگی میتونی هر غلطی دلت خواست انجام بدی؟" ییبو هنوزم با نیشخند به لین مارو نگاه می کرد و این باعث عصبانیت بیشتر مرد می شد. در همین بین ژوچنگ به همراه دختری وارد صحنه شد و بعد از دیدن یبو، ژان و لین زویی متوجه قضیه شد و با چشم غره ای به ژان نگاه کرد که استرسشو بیشتر کرد.
" وانگ ییبو بهت هشدار می دم اگه همین الان از پسرم عذر خواهی نکنی..."
+ چی می شه؟ داشتی می گفتی اگه از پسرت عذر خواهی نکنم چیکار می کنی؟
ییبو نذاشت مرد پیر حرفشو ادامه بده و وسط حرفش پرید و با لحن کنترل شده ای جملشو گفت و به چشمای مرد زل زد.
" چرعت داری هنوزم حرف بزنی؟ پسر من چه خطای کرده که باعث شده تو این جوری باهاش برخورد کنی؟ "
+ اون عوضی سعی داشت به زور خودشو به شیائوژان بچسپونه و تو حتی این رو خطا نمی بینی؟
ییبو با عصبانیتی که حالا هیچ تلاشیی برای پنهون کردنش نمی کرد گفت و با انزجار به لین زویی نگاه کرد و نگاه خشمگینشو دوباره به لین پیر داد.
" چه زوری؟ من معتقدم پسرم همه ی کارهاش رو از روی عشق و احترام کامل انجام داده و هیچ مزاحمتی برای آقای شیائو نداشته. همه ی افراد حاظر در این جمع کمابیش به خوبی از علاقهه پسر من نسبت به پسر کوچک آقای شیائو مطلع هستن؛ همه ی اونها از اتفاقاتی که در مهمونی پارسال رخ داد با خبر هستن؛ همینطور خود تو. پسرم قبل از شروع مهمونی از علاقش نسبت به شیائوژان با من حرف زده و گفت که قراره در موردش با آقای شیائو حرف بزنه و من با اینکه کمی مردد بودم درکش کردم و به احساسش احترام گذاشتم. "
لین زوی که جون تازه ای گرفته بود، بلند شد و کشون کشون به طرف پدرش رفت و کنارش ایستاد.
" درک نمی کنم وارث وانگ چرا نسب به این ابراز علاقه اینقدر حساسیت به خرج می ده؟! مگه شما چیزی بیشتر از دوست های خانوادگی هستید؟ " ژوچنگ با دیدن نیشخند محوی که روی لب های اون روباه پیر نقش بسته بود، به خوبی هدف واقعی اون رو فهمیده بود؛ اون روباره پیر حتما به چیزی شک کرده بود و برای مطمئن شدن این نمایش مسخره رو راه انداخته بود. می دونست حتی اگر ییبو به این مهمونی نیاد هم ژوچنگ هست که به عنوان مهره ازش استفاده کنه و حالا که نصف نقششو با موفقیت به اجرا در آورده بود، تقریبا با اطمینان کامل می شد حدس زد اون روباه پیر متوجه ارتباط ژان و ییبو شده بود.
" وانگ یبو جوابی نداری؟ اگه اینجوریه چرا بی دلیل پسر منو زدی؟ مطمئنا این رفتارت برای مهمون ها هاله ای از ابهام رو به جا گذاشته و همین طور خود من. باید توضیح بدی چرا هر بار برای پسرم دردسر درست می کنی " ژان می تونست به خوبی درگیری ذهنی یبو رو بینه؛ اونها مجبور بودن بنا به دلایلی که خودشم نمیدونست نامزدیشون رو از بقیه پنهان کن و اون با تحریک کردن ییبو این فاجعه رو به بار آورده بود و اعضای خانوادش رو در شرایط بدی قرار داده بود. لین مارو با نگاه ییبو متوجه درگیری ذهنی اون پسر شد و با پوزخند چندشی که به خوبی روی لب هاش دیده می شد گفت: توقع دیگه ای هم نداشتم؛ تو پسرک مغرور، خودسر عمل کردی و حالا هیچ جوابی نداری که بدی. من این بار هم به خاطر آقای وانگ و شراکت دوستانمون در حوضه کاری جسارتتو می بخشم اما بدون دفعه بعدی در کار نیست. لین مارو به خوبی تونسته بود نقششو اجرا کنه؛ هم مسیرش برای ارتباط با خانواده شیائو رو هموار کرده بود و هم شراکتش با گروه وانگ رو علنا اعالم کرده بود؛ البته شراکتی که هنوز تائیدیه نهایی رو نگرفته بود. اون به خوبی می دونست تنها دلیلی که گروه وانگ راضی به شراکت با اون شده روابط خوبی بود که در بازار اروپا داشت و این اعلان شراکت، برای بقیه رقبا مثل خنجری بود که به قلب تمام نقشه هاشون برای شراکت با گروه وانگ خورده بود!
ژان حالا با استرس و ترسی که هر لحظه بیشتر بهش وارد می شد و مانع تمرکزش می شد به ییبو زل زده بود و مثل بقیه منتظر واکنشش بود که با شنیدن جمله بعدی لین مارو احساس کرد قلبش یه تپش رو جا انداخت.
" حالا که این مسئله تموم شده می خوام از ارباب جوان شیائو بپرسم، آیا ابراز احساسات پسر منو قبول می کنی؟ "
خنده مضحکی کرد و ادامه داد: درسته که یکم دراماتیک شد و من بابت اتفاق ناخوشایندی که افتاد از تو و همه مهمانان گرامی عذر خواهی می کنم، اما خودت می دونی که پسر من فقط یه عاشق دل خستست که یک ساله تمام عشق تو رو با شور و هیجان در دلش پرورش داده؛ میشه لطفا عشقشو قبول کنی و عضوی از خانواده ما باشی؟
ژان با بهت به لین مارو که با لبخند بهش نگاه می کرد خیره بود. نگاه های بقیه که مثل جغد به لب های ژان دوخته شده بود استرسشو بیشتر می کرد. اما با این حال تنها چیزی که تو فکر ژان بود یبو بود. می دونست با کارش ضربه بدی به ییبو زده، اما اون فقط می خواست کمی یبو رو عصبانی کنه و حتی فکرش رو هم نمی کرد این روباه پیر همچین نقشه ای براشون ریخته باشه.
" متاسفم آقای لین اما ژان از قبل کسی رو دوست داره و باهاش نامزد کرده"
صدای خانم شیائو بود که همه رو به متعجب تر از قبل کرده بود؛ حتی ژان، ییبو و ژوچنگ. لین مارو با پوزخندی که هنوز حفظش کرده بود گفت: و میشه بگین اون شخص کیه؟ این مرد جوری رفتار می کرد که انگار از همه چیز خبر داره و این باعث شده بود خانم شیائو محطاطانه کلماتشو انتخاب کنه
" اوه شما از قبل با اون شخص آشنا شدین؛ وانگ ییبو"
خانم شیائو بعد از تموم کردن جملش به ییبو که با کمی تعجب بهش نگاه می کرد اشاره کرد و ادامه داد: مطمئنم همه ی شما الان جواب همه ی سوال ها و ابهام های که براتون پیش اومده بود رو گرفتین؛ و در آخر از آقای لین به خاطر صبوری و درک بالاشون ممنونم؛ ما دیگه باید بریم.
بعد از گفتن این حرف نگاهی به ژان و ییبو انداخت و به سمت در خروجی به راه افتاد. ییبو هنوز با بهت سر جاش ایستاده بود با ضربه ای که ژوچنگ بهش زد به خودش اومد و همراه خانم شیائو و بقیه از مهمونی خارج شد و قبل از رفتن بار دیگه نگاه مرگباری به لین زویی و پدرش انداخت. ییبو متوجه نمی شد چرا نامزدیش با ژان باید مخفی می موند و امروز بدون هیچ برنامه ریزی و بدون حضور اعضای خانوادشون اعلام می شد؟ این قضیه حس خوبی بهش نمی داد و تا الان هروقت از پدر و مادرش پرسیده بود اونها فقط با جواب های که سوال های ذهنش رو بیشتر می کرد، گیجش می کردن.
ییبو با دیدن ژان که پشت سر ژوچنگ حرکت می کرد تازه یاد دلیل اصلی حضورش افتاد و سمتش رفت؛ بازو هاشو گرفت و به سمت ماشین خودش کشید. ژان با حس لمس خشمگین یبو با ترس آب دهنشو فرو برد. یبو با دیدن بالا پاین شدن سیب گلوی ژان نیشخندی زد و اونو بیشتر به طرف خودش کشید. ژوچنگ با دیدن ییبوی که بازو های ژان رو گرفته بود و به سمت مخالفی می برد داد زد:
وانگ یبو داری داداشمو کدوم گوری می بری؟ جرعت داری بهش دسـ....
" آچنگ ولشون کن بزار مشکلاتشون رو حل کن "
خانم شیائو با صدای تقریبا آرومی گفت و سوار ماشین شد؛ ژوچنگ با لحنی که نارضایتی درش موج می زد غرید: اما مامان اون عوضی الان عصبانیه و ژان...
" آچنگ حق با مادره اونا باید مشکلاتشون رو حل کن "
با این حرف شوان لو ژوچنگ ناچار ساکت شد و به بیرون شیشه چشم دوخت.
*******
ییبو بعد از اینکه کمربند ژان رو بست به طرف صندلی رانده به راه افتاد و بعد از سوار شدن با قدرت پاهاش رو روی گاز فشار داد و ماشین با صدای جبغ مانند بلندی از جا کنده شد. ژان نمی دونست باید چیکار کنه، یبو الان قابلیت انجام هر کاری رو داشت؛ حتی قتل؛ و این ژان رو می ترسوند. توقع نداشت یبو انقد به عکسش واکنش نشون بده؛ با اینکه می دونست ییبو هیچوقت بهش آسیب نمی زنه اما استرس و ترسی که داشت رو نمی تونست از بین بره. به خوبی می دونست ییبو خیلی روش حساسه و این کارش ضربه بدی به احساسات ییبو زده بود.
ماشین در سکوت کامل فرو رفته بود و ژان با دیدن مسیر فهمید که به آپارتمان ییبو می رن. هیچکس به جز ژان اجازه ورود به آپارتمان یبو رو نداشت حتی برادر و پدر و مادرش؛ فهمیدن اینکه قراره کجا برن باعث می شد استرسش بیشتر بشه. بالاخره بعد از 15 دقیقه رانندگی که در واقع باید 30 دقیقه طول می کشید به آپارتمان ییبو رسیدن؛ با توقف ماشین و پیاده شدن ییبو، ژان احساس می کرد با تپش قلبی که گرفته هر آن ممکنه قلبش از تو سینش بیرون بزنه.
با باز شدن در ماشین از افکارش بیرون اومد و به ییبویی که با صورتی خنثی بهش نگاه می کرد خیره شد. به سختی آب دهنشو قورت داد و از ماشین پیاده شد. به محض اینکه ایستاد ییبو دستاشو دورش حلقه کرد و براید استایل بلندش کرد. ژان با صدای که همزمان غافلگیری و استرس درش پدیدار بود گفت: یـ.یبو...
+ لباسات زیادی بازه نمی خوام کسی بدنتو بینه
ییبو بدون نگاه کردن به ژان گفت و با قدم هاش به سمت در ورودی آپارتمان رفت. بعد از وارد شدن همونطور که ژان رو بغل کرده بود به سمت آسانسور رفت و واردش شد و طبقه 8 رو فشار داد. بعد از پنج دقیقه آسانسور ایستاد و ییبو همونطور که ژان رو بغل کرده بود به سمت سوییت خودش رفت؛ جلوی در ایستاد و ژان رو از بغلش بیرون آورد و بعد از اینکه رمز رو وارد کرد دوباره اون رو بغل کرد. ژان متعجب از کار یبو گفت: اینـ...اینجا که کسی نیست!
ییبو بدون توجه به ژان به سمت اتاق خواب رفت و اون روی تخت گذاشت و با نیشخندی که هر لحظه پر رنگ تر می شد گفت: بیبی میشه جملتو یه بار دیگه بگی؟ فکر می کنم نتونستم کلماتو خوب بخونم.
-چـ...چه جمله ای؟
نیشخند ییبو پررنگ تر شد. ژان به خوبی می دونست منظور ییبو چیه و امشب برای هزارمین بار به خودش و حسادت بچگانش لعنتی فرستاد. با اینکه می دونست هیچ راه فراری نداره اما باید سعی خودش رو می کرد. با چشمای پاپی طور به یبو خیره شد. یبو با دیدن چشمای ژان و فهمیدن
قصدش بهش خیره شد نیشخندی زد و گفت:
" بیبی حتی فکرشم نکن "
خم شد و خیره به چشمای ژان لب زد: میدونی که امشب قراره تنبیه بشی نه؟
-اما..من...من کار بدی نکردم
ییبو با لذت به مردمک های لرزون ژان خیره شد و گفت: بیبی تو با این لباسا به جایی رفتی که می دونستی پر از فاکر های هورنیه و من حتی وقتی اون عوضی بغلت کرده بود و دستاش پوستتو لمس می کردن دیدمت؛ توقع نداری که همینجوری ازش رد بشم مگه نه؟
ژان می دونست حق با ییبو بود؛ حتی اگه خودشو از لمس های زوری که لین زویی بهش تحمیل کرده بود تبرئه می کرد لباسایی که هنوز تنش بود بهانه خوبی برای ییبو بود. اون لباسا خیلی سکسی بودن، نیم تنه چرمی و سیاهی که تا روی نافش بود و به بدنش چسپیده بود و شلوار چرمی و تنگی که اندام هاش رو به خوبی نشون می داد، قابلیت هورنی کردن هر کسی رو داشت و خودش به خوبی می دونست با پوشیدن اونها به دردسر میفته اما بازم برای در آوردن لج ییبو از عمد اونها رو پوشیده بود.
ییبو با دیدن سکوت ژان بهش نزدیک تر شد؛ دستاشو نوازش وار روی بدن جان می کشید و خیره به چشم هاش نگاه می کرد. می تونست ترس و استرس ژان رو بینه و این با چهره ای که ژان به خودش گرفته بود باعث می شد خیلی بامزه و خوردنی به نظر برسه و ییبو رو بیشتر از قبل مشتاق می کرد. سرشو عقب کشید و لیسی به قسمتی از شکم ژان که لخت بود زد این باعث شد بدن ژان لرز ریزی بگیره.
-یبو...دا..داری...چیکار می کنی؟
+ عزیزم نمی بینی چقد مشتاقم تو رو زیر خودم داشته باشم؟
-تو...وانگ ییبو... همین الان از روم بلند شو!
ییبو با نگاه به چهره ژان که حالا حتی قرمز هم شده بود نیشخندی زد و از روش بلند شد. ژان با تعجب به یبو خیره بود؛ باورش نمی شد وانگ ییبویی که تا چند دقیقه قبل می خواست یکیو بکشه الان خیلی راحت به حرفش گوش کرده بود. خودشو جمع کرد و روی تخت نشست. به ییبو خیره بود
که داشت لباساش رو در می آورد. به سختی آب دهنشو قورت داد، جور که حتی ییبو صداشو شنید و به سیب گلوش که بالا پایین می شد نگاه کرد. ژان با اینکه نگران لحظات بعدش بود اما همچنان نمی تونست از نگاه کردن به بدن بی نقص ییبو دست بر داره.
ییبو با حس سنگینی نگاه ژان به خودش، به طرفش برگشت و با نیشخندی که نشون می داد این شب عذاب آور برای ژان هنوز تموم نشده گفت:
" بیبی نظرت چیه؟ بدنم خیلی خوبه مگه نه؟ " و با قدم های آروم به سمت ژانی که روی تخت نشسته بود رفت و رو به روش ایستاد. ژان به سختی نگاهشو به ییبو داد و با استرس به چشماش خیره شد. یبو خم شد و ژان رو بغل کرد که ژان متعجت هینی کشی و گفت: "یـ...یبو...بـ...بزارم پاین"
اما ییبو در جواب فقط سرشو خم کرد، لیسی به لب های ژان زد و تا گردنش ادامه داد و همزمان به طرف آینه قدی وسط اتاق رفت و رو به روش ایستاد و ژان رو از بغلش بیرون آورد. ژان با استرسی که حالا با کمی خجالت و تعجب همراه بود، کارای ییبو رو نگاه می کرد. به این فکر می کرد که ییبو چرا باید روبروی آینه قدی بایسته؟ اگه کاری داشت چرا ژان رو با خودش آورده بود؟
+ بیبی می خوام اینجا بایستی و به آینه نگاه کنی، هر اتفاقی که افتاد حق نداری حرکت کنی وگرنه تنبیهت بدتر میشه باشه؟
ژان با افکار درهم و برهمش سر و کله می زد که با جمله ییبو به خودش اومد و با تعجب بهش نگاه کرد.قرار بود چه جوری تنبیه بشه؟
-می خوای چیـ..چیکار کنی؟
ییبو نیشخندی به لحن پر استرس ژان زد و گفت: "یه تنبیه شیرین؛ قراره یه کوچولو باهم خوشبگذرونیم عزیزم" و با نیشخند به چهره متعجب جان نگاه کرد. بهش نزدیک تر شد و با زبونش لب های ژان رو لیسید و گفت: "ددی قراره به بیبی یاد بده چه جوری خودشو کنترل کنه؛ این تنبیه ته بیبی"
____________________________________________________________
سلام من برگشتممم با یک پارت هیجانی( شاید؟💀)
دارم سعی می کنم براتون هیجان انگیزش کنم یا شاید کمی دارک سکسی👀🕶
به هر حال فرزندانم امیدوارم لذت ببرید😁
YOU ARE READING
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...