پارت اول

291 36 1
                                    

نمیدونم چرا خانوادم تو رو برای همسریم انتخاب کردن من عاشق خواهرتم بکهیون
چانیول با فشار دادن هر دو بازوی بکهیون اینو داد زدم و وقتی دید بکهیون ازش میترس سعی کرد آروم بشه و با آرامش گفت
*بکهیون بیا هر دومون بریم به خانوادمون بگیم که ما عاشق هم دیگه نیستم و میخوایم از هم جدا بشیم اون موقع من به خواهرت میرسم تو هم به زندگی قبلیت ادامه میدی..
۲۰سال قبل
سروم پدرتون دستور دادن بریم عمارت خاندان بیون
یکی از سربازی آلفا اینو گفت و چانیول همه سرش رو تکون داد و به سمت عمارت بیون حرکت کرد وقتی به اونجا رسیدن سربازی امگا در رو براشون باز کردن و ادای احترام گذاشتن چانیول بدون نگاه کردن بهشون به راهش ادامه داد داشت راه میرفت که یه چیزی بهش خورد و باعث شد بیفتن زمین هنوز گیج بود که نگهان صدای گریه پسر بچه ای رو شنید و صدای نگهبان هاش رو که داشتن سر پسر بچه داد میزدن با کمک یکی از نگهبان ها بلند شد دستش درد میکرد اما انقدرم نه بلخره به پسر بچه که زمین افتاده بود نگاهی کرد انگار تاخ گلی که روی سرش بود خراب شده بود برای همین گریه میکرد چانیول بدون نگاه دیگه خواست بره که صدای پسر بچه رو شنید که با لحن بچگانه بهش میگه
*چرل تاخ گلمو خرلاب کردی؟ اینو ماما بلم دولس کرده بود
(جر خودمم نمیدونم چی نوشتم شما به بزرگی خودتون ببخشید)
چانیول سعی کرد تهمتی که اون پسر بچه بهش زد رو نادیده بگیره و به راهش ادامه بده اما انگار اون دست بردار نبود
*هیییی کوجا؟ تا وقتی بلم درستش نکنی نمیزالم بری
چانیول دیگه صبرش تموم شده بود و با داد گفت
. خف شو پسر بچه ای کوفتی شده من خرابش نکردم خودتت خرابش کردی تو اول به من برخوردی اگه برنمیخوردی تاخ گل کوفتی شدتت خراب نشده بود از امگا ها متنفرم
بکهیون ترسیده بود و سعی میکرد بلند بشه اما نمیتونست بدنش لزرشش شدید گرفت بود چشماش انگار دوباره میخواستن پر بشن دهنش خشک شده بود وقتی چانیول دید پسر بچه از میترسه بیخیال حرفای دیگه ای شد و به راهش ادامه داد وقتی وارد عمارت شد یکی از خدمتکار اومد جلوش و بهش احترام گذاشت و گفت
. قربان بفرماین پدرتون و آقا متنظرن
سری تکون داد و به جای که خدمتکار اشاره کرد بود رفت وقتی جلوی در رسیدن وایساد خدمتکار وارد اتاق شد و اومد بیرون و گفت
. بفرماین تو
وارد اتاق شد یه اتاق با تم سیاه و سفید که یکطرفش کتابخونه بزرگ و یک طرف دیگش یه گلخونه بزرگ انگار خاندان بیون به گل گیاها خیلی علاقه داشتن چانیول وقتی داشت میومد توی خیاط یه باغ گل بزرگ دید از فکرش دراومد و به طرف پدرش و آقای بیون حرکت کرد سرش رو برای احترام خم کرد و با یک نفس گفت
. من پارک چانیول پسر پارک هیویانگ و ریئس بعد آلفا ها هستم
آقای پارک به خودش داشت افتخاره میکرد که یکه همچین پسری رو بزرگ کرده بود. آقای بیون سر تکون داد و گفت
-بشین پارک جوان
چانیول همه همین کار رو کرد کنار پدرش نشست
پدرش شروع به حرف زدن کرد
_چانیول پسرم ازت خواستم بیای اینجا تا یک مسئله ای رو بهت بگیم ما دو خاندان تصمیم گرفتم برای صلح بین آلفا و امگا ها هر دو فرزنده خاندان باهم ازدواج کنن ینی تو و فرزنده خانوادی بیون
آقای بیون هم سر تکون داد و گفت
-درست ما تصمیم گرفتیم این ازدواج سنتی باشه و وقتی شما به سن بزرگتی رسیدن ازدواج رسمی کنن
چانیول تا الان که داشت به حرف دو مرد گوش میداد گفت
. مگه ازدواج سنتی چه فرقی با ازدواج رسمی داره؟
هر دو مرد خاندان خندیدن و آقای پارک گفت
_بین پسرم ازدواج سنتی ینی شما دوتا از الان ازدواج میکنن اونم به رسم سنتی بعد که بزرگ شدین ازدواج رسمی میکنن اون هم جلوی همه چانیول سر تکون داد و هم کردی...
حوصلش سر رفت بود میخواست از اونجا بره آقای بیون که متوجه شد گفت
-پسرم اگه حوصلت سر رفته میتونی بری باغ قدم بزنی
چانیول نگاهی به پدرش کرد وقتی دید پدرش بهش اجازه میده بلند شد و ادای احترام گذاشت و بیرون رفت. به باغ رسیده بود و داشت قدم میزد که نگاهش به دختر ۱۳ سال افتاد با خودش گفت نکنه اون قرار همسرش باشه چه خوش شانس بود چون اون دختره از بقیه دخترای که دیده بود زیباتر بود یکم جلوتر رفت و اوهمی کرد دختره که متوجهش شده بود برگشت و گفت
_تو کسی هستی؟
چانیول بهش ادای احترام گذاشت و گفت
. من پارک چانیول هستم افتخاره آشنای با چه کسی رو دارم؟
رزی که از کار چانیول خجالت زده شده بود گفت
_م.. من بیون رزی هستم فرزنده اول خاندان بیون
چانیول همو کرد و گفت
. خوشوقتم بانوی زیبا
لپ های رزی گل انداخته بود
_ممنونم
چانیول ادامه داد
. اجازه دارم بشینم؟
رزی هول شد و سریع گفت
_البته هرجور میل دارین
چانیول خندید و نشست چند دقیقی توی سکوت به هم دیگه داشتن نگاه میکردن هر دو نمیدونستن چشون شده چانیول میخواست حرف بزنه که صدای فریاد کسی سکوت اونا رو شکست رزی نگران شد و سریع بلندش با یه معذرت میخوام از چانیول دور شد چانیول همه دنبال رزی رفت وقتی رسیدن همون پسر بچه ای کوفتی شد رو دید چشاشو بست و سعی کرد نفس عمیق بکشه چرا این پسر بچه ولشون نمیکرد چرااا رزی جلوی بکهیون زانو زد و گفت
_چی شده داداشی جایت درد میکنه؟
چی وایسا رزی چی گفت؟ داداشییی ودا هل هچ وقت فکر نمیکرد اون پسر بچه ای کوفتی شده قرار بشه بردار زنش یا مسیح
بکهیون سر تکون داد و گفت
*اوهم خیلی میسوز پام فو کن فو
رزی سر تکون داد و شروع کرد به باد زدن جای که زخمی شده بود
بکهیون که یکم دردش کم شده بود سرش رو اورد بالا و اون پسر بجنس رو دید و سریع گفت
*تو همونی نیستی که تاج گول منو خلب کردی؟
آجی باهاش دو نشو اون خیلی خیلییی بجنس
چانیول با چشاش داشت بهش میگفت یه کلمه دیگه بگو تا با دستام سرتو از بدنت جدا کنم
رزی که به رفتار اون دوتا میخندی سر تکون داد و گفت
_واسه چی باهاش دوست نشم اون پسر خوبی
بکهیون سرشو به مخالف جهت تکون داد و گفت
* نه نه اون تاخ گول که مامانی درست کرده بو رو خلب کرد دیگه مامانی نیس که برلم درست کنه
رزی دوباره خندید و گفت
_اشکالی نداره من برات درست میکنم
بکهیون ذوق زده گفت
*واقعن لاس میگی؟
_اوهم
چانیول که تا الان با صورت پوکر به اون دوتا نگاه میکرد با دیدن صورت خندون رزی لبخندی زد احساس میکرد قلبش داره از سینش در میاد هر وقت رفتاری نگهانی رزی رو میدی خیلی خوشحال بود که اون قرار همسرش و مادر بچهاش باشه
بلخره هر دو مرد خاندان با خنده داشتن به طرف اونا میومدن رزی پاشود و بکهیون هم همینکارو کرد اما پشت خواهرش قایم شد
چانیول تعجب کرده بود نمیدونست چرا بکهیون پشت رزی قایم شد.
هردو مرد خاندان نظرشون به اونا جلب شد رزی کمی خم شد و گفت
_بیون رزی هستم
آقای پارک هم بهش جواب داد
-خانم جوان از دیدارتون خوشوقتم
آقای بیون که تا الان با سکوت داشت به بکهیون که پشت خواهر بزرگش قایم میشد نگاه میکرد و با یه اخم بین ابروهاش و با جدیت گفت
-بکهیون تو چرا از اتاقت اومدی بیرون؟
بکهیون میترسید خواهرش که اینو فهمیده بود گفت
_بابا من اونو اوردم یکم هوا بخوره اون هنوز بچس
آقای بیون اعصبانی تر از قبل شد و با جدیت ادامه داد
-بکهیون همین الان برو اتاق
رزی گفت
_اما بابا اون هنوز...
آقای بیون گفت
-رزی بسته. هان هان زود بیا بکهیون رو ببر اتاقش وقت خوابش شده
بعد از اون کسی هچی حرفی نزدی و هر دو مرد خاندان پارک هم به عمارت خودشن بگشتن
و وقتی چانیول فهمید اون با بکهیون قرار ازدواج کنه اعصابنی تر شده بود و همیشه از اتاقش صدای شکست چیزی و یا هم فریاد هاش به گوش اهالی خونه میرسید مادرش خیلی ناراحت بود و میترسید که نکنه چانیول بلای سر خودش بیاره آقای پارک هم مجتب بود که چی بلای سر چانیول اومد اونا که با هم دیگه حرف زدن اون هچی مشکلی با این موضوع نداشت
اما نمی دونستن چانیول فکر میکرد رزی قرار همسرش باشه نه بکهیون برای همین خودش رو بخاطر عشقش به رزی توی اتاق حبس کرد بود. چند سال گذشت هر دو بزرگ تر شدن و عاقل تر چانیول دیگه اون پسر بچه ای کوچیک نبود اون حالا یه مرد دیگی شده بود بکهیون اما با اینکه بزرگ تر شد اما هنوز دست از شیطونی بازی هاش نکشید وقتی فهمید اون دیگه از جزی از خاندان پارک شده ناراحت شد ولی هنوز دست از شیطونی بازی هاش نکشید هر دو دور از هم دیگه بودن بلخره روزی که چانیول ازش متنفر بود رسید روز ازدواج رسمی اونا جلوی همه چانیول سعی داشت بره به دیدن بکهیون و اون رو قانع کنه که باهام دیگه ازدواج نکنن برای همین هرجور که شد بلخره رفت اتاقی که بکهیون توش بود وقتی وارد اتاق شد بود عطر شیرینی توی اتاق پیجیده بود یه بوی مثل گل رز و وانیل اره درست یه همچین چیزی او نه نه چانیول باید به خودش مسلط میشد اون نبایذ گول عطر اون پسر بچه رو میخورد. اون عاشق بوی فرمونای رزی بود چشاشو بست و سعی کرد مسلط بشه به خودش وقتی صدای باز شدن در رو شنید برگشت بیبن اون کی و دید یه پسر حدود 25 سال داره از حموم میاد بیرون یه لباس سفید تنش بود و یه تاج گل رو موهای طلایش هی امکان نداشت اون همون پسر بچه باش واد هل چقدر بزرگ شده بود و البته زیباتر بکهیون وقتی متوجه مرد شد اما سکوت کرد چون توی ذهن خودش داشت جیغ میکشید و میگفت وایییی چه خفن خیلیم دراز کاش اون همسرش میشد چون اون عاشق همیچین مردای چانیول هومی کرد و بکهیون هم از دنیای خودش پرت شد بیرون و سریع گفت
*تو رو اون فرستاده؟
چانیول سعی کرد به واکنشش نخند چون محض رضای خدا این کجاش خنده داشت؟
چانیول سرش رو تکون داد و گفت
_نه درواقع خودش اومد
بکهیون نگاهی به اطرافش کرد و گفت
*پس کو؟
چانیول چشاشو بسته تا اون کتک نزن و توی سرش نکوب که به جز اون دوتا کس دیگیم توی اتاق پس با آرامشی که حاصل کنترل کردن خشمش بود گفت
_اون منم

complicated loveWhere stories live. Discover now