🐇☁آن‌سو: چقدر می‌تونی دووم بیاری☁🐇

194 57 3
                                    

جین لینگ همراه ژو یانگ وارد غار شد. نیه مینگجو و سانگ لان که از راز پشت پرده‌ی سو مینشان باخبر شده بودن تصمیم گرفتن به چینگهه و یونمنگ برن و نیروی اضافی خبر کنن. جین زیشوان و جین گوانگ یائو هم برای جمع کردن نیروی کمکی به لانلینگ برگشتن و به مو شوآن یو هم سپردن تا آخرین خبرها رو به گوسو لان ببره.

جین لینگ از دیدن دوباره‌ی دوستاش داشت با دمش گردو میشکوند – اما وقتی پاشون رو تو غار گذاشتن جو بد حاضر در اونجا رو حس کردن. دایی شیانش نیم نگاهی بهش انداخت و سگرمه در هم کشید. "چرا جین لینگ اینجاست؟"

جین لینگ حس میکرد موجی از هوای سرد بهش برخورد کرده. "ژو یانگ گه بهم گفت سیژوی و جینگی اینجان..."

"جین زیشوان و جین گوانگ یائو کجان؟"

"... پدر و عموی دوم رفتن لانلینگ کمک خبر کنن... عموی سوم هم رفت گوسو..."

دایی شیان به سردی گفت: "و تو هم عقلت نرسید باهاشون بری؟ با خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی میتونی اینجا کمک دستمون باشی؟ اومدنت اینجا بی‌فکری بود، صادقانه اصلا آمادگی مبارزه رو نداری تو."

جین لینگ به خودش لرزید. ژو یانگ هم ترسیده بود. تا حالا ندیده بود استادش همچین رفتار خشکی با خواهر زاده‌ش داشته باشه. معلومه که وی ووشیان از اونا نبود که به بقیه رو بدن و پرروشون کنن اما دیگه این مدلیم نبود.

باصدای تحلیل رفته جواب داد: "من رو ببخشید شیفو. بدون فکر آوردمش اینجا..."

ماتش برد. شونه‌های دائوژانگ رو ویبره بودن، انگار که داشت جلوی خودشو میگرفت از خنده ریسه نره.

'هانگوانگ جون' گفت: "جو رو ترسناک کردی. فکر کنم دیگه کافی باشه."

استادش مخالفت کرد: "چرنده. اصلنم جو رو ترسناک نکردم."

'جیانگ چنگ' گفت: "از خیر این بچه بگذر، ببین داره از ترس میلرزه."

؟؟؟ جین لینگ و ژو یانگ هر دو از تفاوت فاحشی که در طرز برخورد اونا میدیدن برگاشون ریخته بود. جین لینگ مطمئن بود این دفعه دایی جیانگ چنگ اول از همه تهدیدش میکنه که قلم پاشو میشکنه و دایی شیانش کسی میشد که جلوشو میگرفت. حالام انگار همه چیز برعکس شده بود؟

آ چینگ سمت ژو یانگ دوید و پرید تو بغلش. "آ یانگ، اینا دائوژانگ و ارشد وی واقعی نیستن! جاشون به یه سری آدما وحشتناک عوض شده!"

ژو یانگ پرسید: "آدمای وحشتناک؟"

دائوژانگ – دائوژانگش یک دفعه چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت: "ببخشیدا، باید خدمتتون عرض کنم تو این بیست و یک سالی که عمر کردم دست به کار خلاف نزدم اصلا." چشمای دائوژانگ به ژو یانگ که با چشمای درشت شده و متعجب نگاهش میکرد برخورد کردن، اخم کرد و با ناراحتی گفت: "خوشگل ندیدی؟ درویش کن چشارو."

[COMPLETED] •⊱ Switched ⊰• (WangXian YiZhan)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt