بزار ببینمش {6}

94 30 9
                                    

+جدددییی ، این عالیه جیمین عالی بهت که شک نکردن.

-نه ، نمیدونم پدرم تا الان فهمیده یا نه بهشون گفتم میخوام تا اونجایی که میتونن موضوع رو مخفی نگه دارن.

+این تنها کمپانی ای بود که نسبت بقیه کمپانی ها پدرت سهام کمتری داشت پس نمیتونه انقد سخت باشه.

-بنظرت به ذهنش نمیرسه که سهام ها رو بخره همین الانش اگه بخواد میتونه تو هر سوراخی فضولی کنه.

+ما فعلا همین راه رو جلو میبریم تا ببینیم چی میشه مهم اینه که کنار همیم.

-واقعا بنظرت این انقد اهمیت داره؟!.

جیمین پاهاشو توی شکمش جمع کرد و ساق پاهاشو بغل گرفت لحنش به وضوح ناامید بود انگار چیزای که باهاش رو به رو هستن قوی تر از اون چیزی ان که باهم بودنشون بتونه کمکی بهشون بکنه

+آره‌ ، می دونی چقدر تو فکر این بودم که چطوری کنارت باشم؟این عالیهه.

-حالا همینطور داد بزن تا یه بلای دیگه نازل بشه.

تهیونگ اخمی کرد و بلاخره از توی آشپزخونه بیرون اومد و کنار جیمین نشست

+چطور مگه؟.

-مگه نمی دونی خدا با من مشکل داره.

تهیونگ با تعجب به چهره ی ناسپاس جیمین نگاه کرد

+بهتره بری تو آینه نگاه کنی و میزان اینکه چقدر خدا دوست داره رو بسنجی.

جیمین صورت خودش رو قاب گرفت و به تهیونگ نزدیک تر شد

-دقیقا ، عذاب از این صورت بدتر؟.

تهیونگ با کف دستش صورت جیمین رو هل داد جیمین روی کاناپه دراز کشید

+برو بابا پسره ی احمق خدا رو باش به کی رسیده.

-میدونی چیه حالا که فکر می کنم خدا یه جاهایی کم کاری کرده.

+مثلا؟!.

-مثلا اینکه به تو عقل نداده.

تهیونگ با حرص یکی از کوسن ها رو به صورت جیمین کوبید و سمت آشپز خونه رفت این براش مثل یه مسئله حل نشدنی بود زندگی جیمین سرشار از تضاد بود جیمین خودش یه تضاد توی صفحه ی روزگار بود یه تضاد چشمگیر و زیبا حتی با وجود محتاط کاری ها و پنهان کردن خودش که اون زیبایی رو کمرنگ تر کنه ، اون هنوزم خواستنی بود

+کاری نکن که امشب گشنه بخوابی.

جیمین خندید و کوسن رو از روی صورتش برداشت

-فردا از طرف کمپانی میان دنبالم ، باید وسایلمو جمع کنم ، میشنوی چی میگم ، مامان غرغرو.

+فقط خفه شو تا غذامو درست کنم.

همونطور که دراز کشیده بود به آشپزی تهیونگ نگاه می کرد

servants of love (بندگان عشق)Where stories live. Discover now