شروع یک پایان غم انگیز

2 0 0
                                    

*این پارت ممکن است علایم نگرشیش مکشل داشته باشه*

!حس یه آدم بی مصرف بهش دست داده بود
!چند روزی بود که این حس مزخرف بیخود بودن به جونش افتاده بود
دیدن مینهیوک هم کمکی بهش نمیکرد؛ عشق یک طرفه مثل همیشه در حال آزارش بود، مینهیوکی که واقعا به چشم یه دوست نگاهش میکرد روز به روز تحملش سخت تر میشد اما اینکه اون فکر میکرد هیونگوون یک دوست به فاک رفته هست بیشتر از قبل هیونگیوون را آزرده میکرد
هیچ چیزی نداشت عملا یه آدم بی پول و بی استعداد بود
هزینه های زندگی و دانشگاه در این رشته موسیقی که خیلی ها برایش سال ها پشت آزمون میماندند، سر به فلک کشیده بود. بدترین قسمتش هم آن بود که با این همه سگ دو زدن هیچ چیزی از اون استادا یاد نمیگرفت
نوزده سالگیش بی محتوا تر از هر سال دیگه از عمرش بود
تمام مدت هایی که دانشگاه نبود یا داخل اتاق خودش یا اتاق مینهیوک بود
هرچند جفت اتاق ها برای روحیاتش آزاردهنده بود، اما بازم اتاق مینهیوک حس بهتری داشت
کف پوش چوبی روشن که بر روی آن پر بود از روزنامه، بوم های نیمه کاره و رنگ های روغنی که بدنه تیوپشان رنگ های مختلفی بهش بود
بوم های تمام شده ای که تکیه شان به هر چهار دیوار اتاق قرار گرفته بود
از آن صندلی پشت کامپیوتر مینهیوک به کل اتاق اشراف داشت
بوی رنگ روغن مغزش را سوراخ میکرد
مینهیوک مانند همیشه چهارزانو میشست و شلوارک کوتاهی میپوشید
تتویی که از روی زانویش به بالا میومد نهنگی که بدنش با گل ها تزئین شده بود زیبایی پای مینهیوک را بیشتر در چشم های هیونگوون فرو میکرد
این عشق یک طرفه شیرین کم کم قدرت حس‌های دیگر را از او گرفته بود
.خشم جای تمام آن حفره های قلبش را پر میکرد
!اما این خشم چه طوری میتوانست حسی مانند دوست داشتن را به مینهیوک منتقل کند؟
هیونگوون وانمود میکرد که برایش مهم نیست اما نمیتوانست جلوی نگاه های خیرش را که بر روی پاهای مینهیوک بود را بگیرد
با سر آستین لباسی که جدیدا مینهیوک برای تولدش خریده بود، بازی میکرد و آنها را پایین تر میکشید
کی میخوای دست از خیره شدن بهم بکشی؟+
هیونگوون جاخورد حتی نمیدانست چه جوابی به دوستش بدهد
من فقط....من....آممممم....داشتم نگاه میکردم...-
به پاهای من!؟+
!نه.......به چیز نگاه میکردم به کف پوش-
مینهیوک که تا اون لحظه نگاهش را از بوم نگرفته بود، جواب هیونگوون بنظرش جالب اومد پس قلمو را زمین گذاشت و سمت مینهیوک برگشت
دست هایش را تکیه‌گاهش کرد و کمی به عقب خم شد، چشم های متعجبش را به هیونگوون دوخت
تلاش های هیونگوون برای فرار از آن موقعیت فقط و فقط مهر شکست میخورد
مینهیوک: کف پوش هام حتما چشمت رو گرفته که این همه مدت بدون اینکه لحظه ای به چشمات استراحت بدی از وقتی اومدی در حال سوراخ کردنشون با نگاهتی؟
هیونگوون کلافه دستی که تا اون مدت انگشتانش درگیر لبه آستین بودند را به سمت موهایش برد و خیلی خشن تار موهایش را به عقب کشید.
.....احتمالا-
.مینهیوک کلافه از طفره رفتن آن پسر خنگ دراز از جواب دادن به سوالاتش چشم هایش را چرخاند و به سمت بوم ها برگشت
.....حالا قهر نکن! به تتوی روی پات نگاه میکردم-
مینهیوک بی هوا باشنیدن این حرف دست هایش که رنگ آبی بود را به پایش مالید و با این کار تمام افکار هیونگوون راجب رنگ گندمی پایش که با رنگ مشکی تتو در تضاد بود را آبی کرد‌
توی ذهن هیونگوون همه چیز ناگهان آبی شده بود. غم سنگینی بر روی قفسه سینه اش قرار گرفته بود و نفس کشیدن را برایش سخت تر میکرد
شایدم مشکل از هوای اتاق بود چون مینهیوک در گوشه دیگر اتاق نفسی برایش باقی نمانده بود
!منظورت چیه؟+
مینهیوک در تلاش برای پنهان کردن گونه های سرخ شده اش بود
گونه هایی که از قبل توسط چشم های هیونگوون ثبت و ضبط شده بود
یک حرکت کوچک ازطرف پسر درامر لازم بود؛ شاید همین برای قلب جفت آنها کافی بود
طوفانی که شهر از صدایش میلرزید دستان قوی بادش را به پنجره اتاق مینهیوک کوبید
با باز شدن پنجره و افتادن چند بوم هر دو از خلصه ای که درش بودند بیدار شدند
هیونگوون سریع خودش را به پنجره رساند و آن را جوری بست که اینبار دست هیچ بادی به موهای مینهیوک در این خانه و در زمان حضور هیونگوون نخورد
مینهیوک در حال مرتب کردن موهای پریشان شده اش بود
هیونگوون خم شد تا بوم هایی که روی زمین افتاده بودند را بلند کند که با افتادن پارچه روی چند تابلو نگاه کنجکاوش نقاشی ها را دید
بوم های کوچک و بزرگی که تصاویر صورت هیونگوون بر زیر پارچه ای که آنها را از دید پنهان کرده بود، نقش بسته بودند
.هی بهشون دست نزن+
مینهیوک که تازه بخاطر آورده بود که چه طور بوم هایی که از هیونگوون کشیده است را دیروز جابه جا کرده است و در آنجا قرار داده است، عین برق گرفته‌ها از جایش پرید

rainy blue .....( hyunghyuk )Where stories live. Discover now