پارت 1

46 9 6
                                    

( ادیت شده)

سلام
میتونم بگم خیلی ذوق زده ام
لطفا لطفا کامنت فراموش نشه چون بیشتر از ووت این حرفای شماست که بهم انرژی میده
پارت گذاری این فیک معلوم نیست ولی سعی میکنم فاصله ی زیادی نیوفته
میخوام تا جایی که میتونم رو نوشتنم برای این فیک کار کنم تا یچیز جذاب بهتون تحویل بدم 🥰🥰

میدونید که دوستتون دارم
میریم که استارت این فیک رو هم بزنیم

❤❤❤❤❤❤❤
دخترک با شیطنت ذاتیش دور پاهای مادربزرگش چرخید و با هیجان شروع به حرف زدن کرد
+ مامان بزرگ مامان بزرگ قرار بود امروز برام داستانتو تعریف کنی

پیرزن خندید و دستش رو روی سر نوه اش کشید
+ چی رو قرار بود تعریف کنم مِلیِ من ( ملی به زبان یونانی میشه عسل)

حین صحبت روی صندلیش نشست و دختر کوچولو همونطور که با چشمای پاپی شورش به پیرزن زل زده بود چونه اش رو روی زانوهای زن گذاشت و با لحن لوسی گفت
+قرار برام از گذشته بگی مگه نگفتی وقتی 10 سالم رو رد کردم برام تعریف میکنی خب منم ردش کردم دیگه

زن قهقهه ای زد
به تنها عضو خانواده اش که خیلی براش عزیز بود و در طول این 10 سال به خوبی مراقبش بود نگاه کرد
+ دخترک ملوس من... چشم عسلیه من.. باشه برات تعریف میکنم اما به این شرط که بهم یه قولی بدی

دختر کوچولو چندبار تندتند پلک زد
+ چشم چشم قول میدم

پیرزن با خنده سر تکون داد و گفت
+ منکه هنوز چیزی نگفتم بچه جون... ( خندید)...خیلی خیلی باید بهم قول بدی که وقتی پسر یا دخترت بزرگ شد و به سنی رسید که خودت تشخیص دادی بهترین زمان برای تعریف کردن وقایع هست چه چیزهایی که الان و چه چیز هایی که وقتی 18 سالت شد بهت میگم رو براش تعریف کنی باشه؟

سوها کوچولو گیج شده پرسید
+ چرا؟؟

زن اما فقط لبخندی زد
+ بعدا متوجه میشی ملی

سوها چیزی نگفت و فقط نگاه منتظرش رو به زن دوخت
زن دستش رو بالا اورد و در یک چشم بهم زدن مکان تغییر کرد و هردو جایی دور از کلبه ی کوچیکشون روی چمن های نرم و خنک نشسته بودن

سوها متعجب از تلپورتی که مادربزرگش انجام داد صدای کیوتی دراورد
+ مامان بزرگ مگه نگفتی سنگ جاتون شکسته پ-

+ امون بده دختر
با خنده گفت
سعی مرد خاطراتش رو به یاد بیار
پس چشم هاش رو بست و گذشته رو به یاد اورد
روزی رو که دنیا نابود شد و به پایان رسید
و
روزی که دنیا ساخته شده و دوباره متولد شد
زن یه عمر بسیار طولانی داشت
1000 سال عمر کرده بود
و حالا تو سالهای آخر زندگیش به سر می برد

این موضوع رو وقتی فهمید که نوه ی عزیزش به دنیا اومد و دختر عزیز تر از جونش از دنیا رفت
درست همون روز اول که به چشم های شیشه ای و عسلیه دختر نگاه کرد پاک بودنش رو دید، آینده ی دختر رو هم دید
آهی کشید و شروع به صحبت کرد

dark stone Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang