پارت شصت و پنجم

430 89 20
                                    


نگاهش رو از سطح صاف میز گرفت و معذب توی جاش تکونی خورد. عروسک هشتاد سانتی رو توی بغلش جا به جا کرد و زیر چشمی به بکهیون خیره شد. مقابلش روی مبل های راحتی نشسته بود و طوری جان رو نادیده میگرفت که انگار اونجا حضور نداره.

جان برای آشتی اومده بود. یه هدیه دوست داشتنی خریده بود و میخواست دلخوری بکهیون و رفع کنه، اما انگار این کار اون قدرهام که فکر میکرد راحت نبود. بکهیون نه مثل لی بود که در لحظه عصبانی بشه، برخورد تندی کنه و بعد همه چیز رو از یاد ببره، نه مثل کریس بود که با یه عذر خواهی کوچیک ببخشه. بکهیون هیچوقت قهر نمیکرد و ناراحت نمیشد، اما وقتی میشد، برطرف کردن دلخوریش کار هر کسی نبود.

وقتی جان پشت در خونه اش رسید نیم ساعت اون بیرون، توی سرما موند و هزار بار زنگ در رو فشرد تا بک بالاخره راضی شد توی خونه اش راهش بده. همونجا بود که فهمید راه سختی رو در پیش داره. حالا هم ده دقیقه ای میشد که مقابل هم نشسته بودن و هیچ کدوم حرفی نمیزدن. جان آهی از سر بیچارگی کشید و سکوت رو شکست:

_ نمیخوای از دوست عزیزت پذیرایی کنی؟ نیم ساعت اون بیرون تو سرما نگهم داشتی... حداقل یه قهوه بهم بده... یخ زدم.

_ خودت خواستی پشت در، توی سرما منتظر بمونی. من بهت گفتم گورت رو گم کن، نگفتم؟

بکهیون با لحنی خالی از احساس، در حالی که با نگاه بی تفاوتی به صفحه تلویزیون خیره بود، گفت. جان چونه اش رو به عروسک نرم توی بغلش تکیه داد و لحنش عاجز شد‌.

_ هیونگ..‌. متاسفم... باشه؟... لطفا تمومش کن. چطور میتونی باهام قهر باشی؟ این صورت مظلوم رو ببین. چطور دلت میاد؟

بک کوچکترین توجهی نکرد. جان به جلو خم شد تا بلکه نگاه بکهیون به جای تلویزیون روی صورت اون بشینه. به عروسک اشاره کرد و ادامه داد:

_ ببینش. واسه تو خریدم. قشنگه مگه نه؟

بالاخره توجهش جلب شد و زیر چشمی نگاهی به عروسک انداخت. نرم بنظر میرسید. نرم و بغل کردنی.

_ هوم... قشنگه.

_ نمیخوایش؟

چشم غره ای رفت و نگاهش رو به صفحه تلویزیون برگردوند.

_ بذارش روی مبل و برو... میپذیرمش فقط چون بی ادبیه اگر هدیه رو قبول نکنم.

_ بی ادبی نیست اگر منو از خونت بیرون کنی؟ یا ازم پذیرایی نکنی؟ یا نادیده ام بگیری؟

عروسک رو کنار گذاشت و این بار با نگاهی جدی به نیمرخ دوستش خیره شد.

_ ببین بک... من متاسفم... متاسفم که همچین کاری کردم و باعث شدم ترس از دست دادنم رو داشته باشی... هیچوقت قصد نداشتم انجامش بدم... من به مردن فکر میکردم اما نمیخواستم انجامش بدم... نفهمیدم چی شد. هوشیار نبودم و کنترلی روی خودم نداشتم. وقتی خون رو دیدم ترسیده بودم... خیلی بیشتر از تو.

The Patients HeartOù les histoires vivent. Découvrez maintenant