Part 14~

46 12 2
                                    

پارت چهاردهم: «خوب بخوابی، سر مستی!»

* * *

همین چند ماه پیش، اگر کسی به جونگین می گفت توی ذهنش با یک الهه حرف می‌زنه و اون رو می‌بینه، اگر کسی به‌ اون می گفت که عاشق کسی شده که معلوم نیست چندصدسال سن داره و به اصطلاح، یک «روح دزد» عه، قطعا جونگین به اون شخص می‌خندید و توصیه‌اش می‌کرد که پیش یک روانکاو بره.

اما درحال حاضر جونگین کسی بود که به طور غیر منطقی یک چهره زیبا رو دیده بود. کسی بود که باهاش صحبت کرده بود. کسی بود که عاشقش شده بود. کسی بود که حالا اون الهه رو، رو در رو دیده بود. درحال حاضر هم، اون کسی بود که روی پای الهه‌ش به خواب شیرینی فرو رفته بود. خوابی که همه چیز رو براش تغییر داد...

* * *

«غم» مثل هر لحظه از زندگیش، عادی ترین حالت زندگی‌ش رو می‌گذروند؛ تا جایی که «شادی» و «جمال» وارد زندگی‌ش شدن. غم همیشه گریه می‌کرد. به حال همه کسایی که به خاطر وجودش زجر می‌کشیدن. اگر غم نبود، اون ها ناراحتی ای نداشتن. قلبشون نمی‌شکست.

به هر حال، اون غم بود. غصه می‌داد و غصه می‌خورد. متقابلا، شادی همیشه می‌خندید، لبخند زیبایی به روی لب‌هاش داشت و از وجود خودش راضی بود. به خاطر بودن اون بود که هر لبخند کوچکی وجود داشت، که دل کسی پروانه ای میشد، که کسی احساس خوشبختی می‌کرد.

اون‌ها اجازهٔ داشتن حس دیگه ای رو نداشتن. غم فقط باید ناراحت می‌بود و شادی فقط باید شاد می‌بود. بنا به صلاحدیدِ رهبر اون بخش، اگر غم شاد میشد یا شادی می‌خندید، نظم اون جهان کامل به‌هم می‌ریخت. اون‌ها حق عاشق شدن هم نداشتن. عشق متعلق به موجودات فانی بود. اون‌ها هیچ جنسیتی نداشتن و فانی هم نبودن. عشق به چه دردشون می‌خورد؟

اما جرقه همه این احساسات و اتفاقات نا متعارف، اولین برخورد غم و شادی بود. جایی که غم، برای اولین بار لبخند زد. عشق و رابطه؟ جایی که انسان ها و موجودات فانی نبودن، همچین چیزایی وجود نداشت. اون دو فقط کشش شدیدی نسبت به هم داشتن و نمیدونستن اسمش رو چی بذارن. همه چیز همینطور ادامه داشت تا جایی که «دهان‌گشاد» وارد این داستان شد. همه رو خبر کرد و دست آخر، به گوش رهبر رسید. در نتیجه اون ها به جرم داشتن احساساتی نا متعارف و مختل کردن نظم بهشت از بهشت رانده شدن. با همه تلاش هایی که جمال کرد، اون ها موفق شدن این اجازه رو از رهبر بگیرن که به عنوان موجودات فانی تناسخ پیدا کنن. دوست خوبشون، «جمال»!

* * * *

چشمهای جونگین به سختی باز شدن. به نظر می اومد مدت زمان زیادی رو خواب بوده باشه. اون دیگه چه خوبی بود؟ خیلی واقعی اما دور به نظر می‌رسید. اما اون بین، چیزی که خیلی ذهنش رو درگیر کرده بود، «شادی» بود. اون کاملا شبیه به هیونجین بود. الهه ای که جونگین روی پاهاش به خواب رفته بود. جونگین به چشم‌های الهه خیره شد و به حرف اومد:"هیونجین... من... من دیدمت!"

EtherealWhere stories live. Discover now