تونی درحالیکه کراواتش رو می بست به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه می دوید. شب پیش به خاطر گشتن کاملن قانونی داخل مدرسه و پرسه زدن کنار دفتر پروفسور راملو نزدیک های صبح به خوابگاه برگشت، هرچند نباید بحث طولانی و تذکرات دوست پسرش استیو رو نادیده می گرفت.چند دقیقه تاخیر داشت، به همه ی صندلی های داخل کلاس نگاهی انداخت تا جای خالی پیدا کنه و تنها جای خالی کنار باکی بود. بدون توجه به لبخند احمقانه ی روی لب هاش به سمت میز قدم برداشت و پشتش نشست. معمولن کنار استیو می نشست اما اون رو کنار سم دید. با برگشتن پروفسور راملو سرش رو نزدیک گوش تونی اورد و زیرلب زمزمه کرد:
"نوچ نوچ، تاخیر داشتی؟ پسر شیطون. یعنی شب پیش مشغول چه کاری بودی؟"
با جمله ی باکی رنگ از صورتش پرید، یعنی ممکن بود باکی متوجه اون و ناتاشا شده باشه؟ اما این غیر ممکن بود. اون و ناتاشا کاملن خودشون رو زیر شنل پنهان کرده بودن، این کار براشون مثل آب خوردن بود اما نمی تونست اون پسر رو دست کم بگیره. بقیه ی کلاس با تیکه پرونی های لوکی و باکی گذاشت، نمی دونست این از شانس خوبش بود یا نه که بیشتر کلاس هایی که داشت باید اون پوزخند لعنتی رو تحمل می کرد.
ساعت ناهار کنار استیو و ناتاشا سر میز گریفیندور نشست، نمیتونست نگاهش رو از روی باکی برداره.
"چرا ناراحتی؟"
بالاخره چشمش رو از اون پسر برداشت و به ناتاشا دوخت اما حرفی از شب پیش نزد و در عوض سرش رو سمت استیو چرخوند و با آرنج آروم به پهلوش زد.
"تو چرا من رو بیدار نکردی؟ اصلن اون به درک چرا کنار خودت برام جا نگرفتی؟ من مجبور شدم کنار اون عوضی بشینم. تو چجور دوست پسری هستی؟"
استیو شوک زده به چشم های ناراحت تونی زل زد، با بیچارگی به ناتاشا نگاهی انداخت تا شاید کمکش کنه اما اون با بیخیالی شونه اش رو بالا انداخت. استیو دستش رو دور شونه ی تونی انداخت و گونه اش رو بوسید، همون لحظه نگاه باکی به نگاه تونی گره خورد و باعث شد لپ های تونی گل بندازه.
"فکر کردم خسته ای شاید بهتر باشه کلاس اول رو بخوابی."
تونی به درکی که استیو داشت لبخند زد. اون واقعن ترجیح می داد کمی بیشتر بخوابه اما با وجود داشتن پروفسوری مثل راملو محال بود. همین که به خاطر تاخیری که داشت پونزده امتیاز از گریفیندور کم شده بود کافی بود، دوست نداشت امتیاز بیشتری از دست بده.
همون لحظه در سرسرا باز شد و سیلی از جغدها همراه با نامه یا بسته هایی سبک وارد سالن شدن، ناتاشا روزنامه ای که جغد سفید رنگ به سمتش پرت کرد رو تو هوا گرفت و بعد از صاف کردن دامنش صفحه ی اول رو باز و شروع به خوندن کرد و هر از گاهی از بالای روزنامه یواشکی به دوتا دوست عاشقش نگاه می نداخت. با رسیدن به صفحه ی سوم و خوندن تیتر خبر اخم هاش توهم رفت و روزنامه رو روی میز کوبید و به سمت تونی و استیو خم شد و انگشتش رو روی عکس گذاشت:
VOUS LISEZ
Platform 9 3/4 | Stuckony AU
Fanfiction"هنوز باورم نمی شه این آخرین سالمون تو هاگوارتزه. امیدوارم مثل پارسال مدام تو بغل هم نبینمتون." با جمله ی ناتاشا توجهش رو از بشقاب روبروش گرفت و به استیو داد، استیو لبخند خجولی زد و نگاهش رو به مدیر مدرسه داد؛ انشنت وان. "مثل هرسال رفتن به جنگل ممنو...