ch 2

146 24 7
                                    

رفتن تو آسانسور.

_خیل خب تونی کیش بگی چی شده؟
پیپر بالاخره داد.

_اون بچه اشتباهی شماره منو گیر آورده و ازم کمک گرفت.
تونی آروم جواب داد.

_میشه لطفا دقیقتر بگی؟
چشمای پیپر گرد بود.

تونی گوشیش رو داد دست پیپر و....

پیپر ریز زد زیر خنده.
_خدای من بک واقعا باید رئیس بیخودی باشه که اون گوگولی رو به فوش دادن انداخته.

_آره....حالا لطفا برو برگه برای شکایت آماده کم میخوام کمر بک و بشکنم.

پیپر سر تکون داد.
میدونست اگه تونی چیزی زو بخواد باید همون بشه.
یه دلیل دیگه که کارش به طلاق کشید.

_تو ام خودتو آماده کن از پس فردا مورگان میاد پیش تو.

تونی نفسی بیرون داد.
_میدونم.

آسانسور ایستاد و رفت تو دفترش.
کمتر از چهار دقیقه یه نفر در زد.

_بیا تو.

پسر مو فرفری اول سرش رو آورد داخل و بعد بقیه تنش رو.
_سلام.

_پیتر بنجامین پارکر.
از روی منیتور لپ تابش میخوند.
_سوابق جالبی داری.

پسر لبخند زد.

_ولی یه احمق بی عرضه ای.

لبخند پسر محو شد.

_گذاشتی راحت یه نفر کارت رو بدزده.

_اون...اون تحدیدم کرده بود...

_که اخراجت میکنه؟
تونی ابرو بالا انداخت.

_بدتر قربان.
پسر آروم زمزمه میکرد.

_از زمزمه خوشم نمیاد.
بلند گفت.
_دقیق میگی چی شده.

پیتر به خودش لرزید.

_و بلند و رسا میگی.
آروم گفت ولی از غرش هم بدتر بود.

پسر آب گلوش رو قورت داد.
_اون ازم...یه سری آتو داره و...میخواست پخششون کنه.
اون بچه رسما تو مرز گریه رفت.

تونی به صندلیش تکیه داد.
خب این از اونی که میخواست بهتر بود.
_حاضرم کمکت کنم.

پسر سرش آروم به نظر میرسید.

_کامل بگو چی داره و بعدش یه شکایت برای دزدی از کارت میکنیم.
یک بعد ادامه داد.
_و این یه پیشنهاد نیست.

پیتر سر تکون داد.
_اون ازم...
آب گلوش رو قورت داد.
_عکس داره.

تونی یکم صبر کرد.
_فرای تمام سیستمهایی که بک بهشون دسترسی داره چه مال شرکت چه خصوصی رو حک کن و عکسای آقای پارکر رو پاک کن.
و تو لپ تاب تایپ کرد....و برای من کپی کن ببینم چی بودن.

_انجام شد.
صدای رباتی بعد یه مدت جواب داد.

پسر بیچاره که خبر نداشت چی شده لبخند زد.
_واقعا....ممنونم ممنونم.....

_بیا اینا رو امضا کن و با اون صدای رو مخت تشکر نکن.
و یه سری کاغذ گذاشت رو میزش.

پسر دوید و رسما وسط راه تقریبا خورد زمین.
ولی رسید و شروع کرد به امضا.

تونی به برگه ها نگاه کرد.
_از امروز دیگه به عنوان دستیار من تو کارگاه کار میکنی.

میشد برق رو تو چشمای پسر دید.

_پس الان برو وسایلت رو بردار و آماده شو...ساعت کاری تو کارگاه من یعنی کار تا وقتی کار من تموم بشه، فهمیدی؟

_بله قربان.
اون بچه مشتاقانه گفت.
و از اونجا رفت.

تونی هم از جاش بلند شد.
امروز همه چیز سریع پیش میرفت.

The FatherWhere stories live. Discover now