سلام شبتون بخیر(:
چیه فکر کردین میدوریا فراموشتون کرده؟ نه خیررر! وقتی میگم اپ میکنم هر جور شده پای حرفم هستم!
خب دیگه برین لذت ببرین😁✨در حال خشک کردن گوش هاش با حوله ی دور گردنش بود که امگا از حمام بیرون اومد... به سمتش برگشت و با دیدن بدن کوچکش توی ربدوشامبری که کمی براش بزرگ بود بی اراده لبخندی زد:
-زود تر از چیزی که فکرشو میکردم اومدی. گمون میکردم کلی طولش بدی!
مو های خیس ییبو که به صورت جذابی روی پیشونی ش ریخته بودن نشون میدادن که تازه از حمام بیرون اومده و مدت زیادی از وقتی که لباس هاش رو پوشیده نمیگذره.
تیشرت لش مشکی رنگ با شلوار خاکستری که سه نوار سیاه رنگ دو طرفش از بالا به پایین به صورت موازی دوخته شده بود انقدر بهش میومد که کم کم داشت وادارش میکرد اعتراف کنه این آلفا هر چی بپوشه توش مرگبار و کشنده به نظر میاد! از کت شلوار سرخ مخملی گرفته تا بارونی گنگ مافیایی و حتی لباس راحتی!
سرش رو تکون داد، به سمتش رفت و جلوش ایستاد:
-خب.. من باید چیکار کنم؟
دستش رو بالا آورد و روی گونه ی جفتش گذاشت، با شصت نوازشش کرد و گفت:
-اومده بودم برات لباس آماده کنم ولی خب از اونجایی که زود اومدی خودت میتونی هر چی خواستی بپوشی.. تا من میرم و میام به نفعته کارت تموم شده باشه وگرنه نیمه برهنه هم باشه باز میام تو!
اخم کرد، با حرص به ییبو خیره شد و غرید:
-جرأتشو نداری!
چانه ی پسرک رو جلو کشید و بوسه ای روی گونه ی راستش کاشت، سرش رو عقب برد و چشمکی زد:
-کافیه بیشتر از ده دقیقه طول بکشه تا ببینی کاری نیست که وانگ ییبو جرأت انجام دادنش رو نداشته باشه!
(اوه چه جورم مرد!)با پررویی تمام گفت و از اتاق خارج شد... آه خدایا... این حس دژاوو چی میگفت این وسط؟ انگار قبلا هم توی این موقعیت بوده.. با به یاد آوردن صورت امگای مونثی که آلفاش رو به دنیا آورده بود محکم با کف دست توی پیشونیش زد! مردک کله خر واقعا به مادرش رفته بود!
(مایه افتخارمه بیب 😁😂)آهی کشید و همونطور که ربدوشامبر رو از دور تنش باز میکرد به سمت کشوی لباس هایی رفت که همون زن براش آماده کرده بود... ولی لعنت بهش که هر چی میگشت کم تر لباس آدمیزادی پیدا میکرد.. آخه وات دا فاک؟ مگه پیرهن و شلوار ساده چه اشکالی داشت که از تیشرت و هودی و شلوارک های بندی ای که برای بچه های چهار ساله استفاده میشه کشو ها رو پر کرده بود؟
بعد از اینکه دو سوم زمان مشخص شده ش رو صرف پیدا کردن لباس کرد در عرض سه دقیقه تیشرت و شلوار ساده ی مشکی رنگی که به زحمت پیداشون کرده بود رو پوشید... و درست زمانی که لبه ی لباسش رو پایین کشید دستگیره ی در تکون خورد، در باز شد و آلفا با ورودش فضای اتاق رو سنگین کرد!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...