Part 10

320 52 7
                                    

بعد از خاموش کردن موبایل میدوریا با احساس
حسادتی که نمیفهمید از کجا نشان میگیره،به خونه برگشت.

میدوریا درگیر حرفا و احساساتی بود که پسر بزرگتر پیش اون برای اولین بار تو زندگیش بروز داده بود.از ته دلش میخواست که به جای کریشیما و اون اراذلی که کاتسوکی هر روز دنبال خودش راه می‌نداخت باشه و کاری کنه که پسر بزرگتر احساس تنهایی نداشته باشه.

با افکار خودش درگیر بود که یهو کوله سبزِ هم‌رنگ با موهاش محکم توی بغلش پرت شد.

+ممنو...

حرفش با دادی که پسر بزرگتر سرش کشید نصفه موند.

-زود باش شمارمو سیو کن

+چ..چیکار کنم؟

-نکنه جدیدا گوشات مشکل پیدا کردن؟

-ب..باشه

نمیدونست کاچان به خاطر چی تا این حد عصبی به نظر میرسه و برای چی ازش میخواد شمارشو داشته باشه.از طرفی کاتسوکی نمیتونست خشمشو کنترل کنه،در تلاش بود تا حرفی نزنه که دل پسر کوچکتر رو بشکنه یا باعث بشه اون از احساسات عجیب خودش چیزی بفهمه.

-سیو کردم

با ظاهر شدن مردی توی چارچوب در نگاهش سمت اون کشیده شد.اندام لاغر اما شونه های پهنی داشت و به نظر میرسید در دهه چهارم یا پنجم زندگیش به سر میبره.

حدس اینکه اون مرد پدر کاتسوکی باشه براش سخت نبود.هر چی بیشتر به صورت مرد نگاه می‌کرد بیشتر متوجه این می‌شد که پسر بزرگتر کوچیک ترین شباهتی یه پدرش نداره.

+افرین حالا برو تو اتاقم و بخواب.صبح بیدارت میکنم،باهم میریم مدرسه

بدون اینکه نگاهی به پسر کوچکتر بندازه گفت و نگاه خیرش مردی که بعد از مدت ها روبروش ایستاده بود رو رصد می‌کرد.

از چهره کاتسوکی میتونست متوجه بشه که اصلا از دیدن پدرش خوشحال نشده.دلش نمیخواست دوباره شاهد چهره ناراحت کاتسوکی باشه.

-اما

+گفتم برو

با شجاعتی که نمیدونست از کجا پیداش شده گفت:
-من میخوام پیشت بمونم!

اما وقتی نگاه کشنده پسر بزرگتر سمتش کشیده شد خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کرد از کردش پشیمون شد.

زیر نگاه های کاتسوکی احساس ذوب شدن می‌کرد،برای روبرو نشدن با چشم‌هاش نگاهشو دور تا دور خونه میچرخوند و خودشو جمع تر می‌کرد.

"هی هی،بخیال پسر اگه میگه نمیخواد بره مجبورش نکن"

با لحن مهربونی گفت و حالا میدوریا میتونست مطمئن باشه که اون پسر از هیچ نظر شبیه به پدرش نیست.هر چند که با حرفایی که پسر بزرگتر در مورد پدرش گفته بود ترجیح میداد از روی ظاهر قضاوت نکنه.

+بهتره تو کارای من دخالت نکنی چون به تو هیچ ربطی نداره! الانم بهتره برگردی به همون جهنم دره ای که تا الان بودی.

کاتسوکی،با فشرده شدن دستش نگاهش رو به پسری که کنارش سعی در آروم کردنش داشت داد و متقابلا دست ظریف پسر کوچیکتر رو توی دستش فشرد.

ماسارو‌‌ احمق نبود!از همون اول که وارد خونه شد با دیدن یه غریبه کنارِ پسرش همه چیز رو متوجه شده بود.تا الان از نگهبان هایی که برای پسرش گذاشته بود گزارشی مبنی بر رفت و آمد پسرش با افراد غریبه نشنیده بود.

به علاوه از لباس های تنِ اون پسر که چندین سایز براش بزرگ بودن می‌شد فهمید که کاتسوکی لباس هایِ خودش رو به اون داده.

اون بچه تا الان حتی یدونه دوست دختر هم نداشت! برای پسرایی تو سن اون همچین چیزی طبیعی نبود و ماسارو فکر می‌کرد باید نگران پسرش باشه.در واقع فکر نمی‌کرد کسی بتونه با اخلاقه تندِ کاتسوکی کنار بیاد اما الان همه چیز براش مشخص شده بود.

+اگه نگاه کردنات تموم شد زودتر از اینجا برو،نمیخوام بیشتر از این ریختتو ببینم.

"فقط اومده بودم که با پسرم شام بخورم"و پی این حرفش پلاستیکِ غذای توی دستش رو بالا برد.
"اما انگار مهمون داری"

-اره پس میتونی گم....

+لطفا بمونید! اتفاقا ما هم شام نخورده بودیم تا شما غذا رو روی میز بذارید ما هم سُفره رو آماده میکنیم.

و جلوی چشمایه متعجب پدر و پسر دست کاتسوکی رو کشید و به اشپزخونه برد.

-زود بهم بگو ببینم داری چه غلطی میکنی؟

در حالی که دست های پسر بزرگتر رو توی دستاش گرفته بود گفت:
+لطفا این بار رو به خاطر من چیزی نگو!بذار با هم شام بخوریم بعدش زود میره باشه؟
در واقع وقتی چشم های ناراحت اون مرد رو دیده بود دلش آروم نمی‌گرفت.میدونست هر دویه اون ها مشکلات زیادی با هم دارن اما با دیدن اون مرد یادِ پدر خودش می‌افتاد،هر چند جز چند تا تصویر گنگ چیز زیادی از پدرش به یاد نداشت اما حاضر بود هر کاری رو انجام بده تا برای یه بار دیگه بتونه پدرش رو ببینه.برای همین نمیخواست یه روزی که کاتسوکی دیگه فرصتی برای دیدن پدرش نداره تموم عمرش از رفتارش پشیمون باشه.

نمیدونست چقدر برای پسر بزرگتر اهمیت داره که بخواد به حرفش گوش بده و امشب رو بدون دعوا بگذرونه اما باید تلاشش رو می‌کرد.

باکوگو وقتی چشم‌های مظلوم و پر تمناش رو دید نتونست در جواب حرفاش مخالفت کنه.

-باشه فقط به خاطر این که از صبح غذای درست و حسابی نخوردی برای شام میتونه بمونه.
بعد از جدا کردن دست هاش از دست های میدوریا از اشپزخونه بیرون رفت و میدوریا با تپش های شدید قلبش مشغول آماده کردن ظرف ها شد.

—————————————————————————
کلا چهار پارت دیگه تا اتمامش مونده.

ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)Where stories live. Discover now