60

1.6K 320 201
                                    

ته بارها شنیده بود که بعد از مرگ آدمها تو یک باغ بزرگ رها میشن. صدای پرنده ها به گوش میرسه و نسیم خنکی به صورتش میوزه.

شنیده بود که بعد از مرگ درد معنایی نداره و تنها احساسی که برای آدم باقی میمونه حس سبکیه. بقیه میگفتن وقتی میمیری افرادی که دوستشون داشتی و زودتر از تو ترکت کردن رو میبنی. باهاشون حرف میزنی و به همراه اونها تا ابدیت زندگی میکنی.

این تعریفی بود که بقیه از بهشت داشتن. جایی که درد معنایی نداره. تو تنها نیستی و سبکی تنها احساسیه که بهت دست میده‌

اون هیچ زمان توقع نداشت به بهشت بره. میدونست تمامی ادیان و خدایانی که مردم بهشون باور دارن و میپرستن اون رو یک گناهکار بزرگ میدونن که لایق جهنمه.

شاید بقیه حق داشتن... حالا که ته کمی با خودش فکر میکرد میدید که در طول زندگیش هیچ کاری نکرده که بخواد بخاطرش به خودش افتخار کنه یا بقیه بهش افتخار کنن.

اون جون کسی رو نجات نداد. فقط آدمهای بیشتری رو کشت. به کسی پول برای غذا خوردن نداد. حتی پول خیلی از آدمهای دیگه رو هم بالا کشید... اون هیچ کار مثبتی نکرده بود.

هر آدمی تو زندگیش حداقل برای یکبار از کارهایی که کرده بود احساس پشیمونی میکرد ولی مسئله اینجا بود... ته واقعا زنده بود؟

نمیدونست. حالا درد خاصی رو حس نمیکرد ولی صدای پرنده ها و نسیم خنک هم به گوشش نمیرسید. پدر و مادرش صداش نمیزدن و این یعنی تو بهشت نبود...

زیاد گرمش نبود و دست و پاهاش هم با آتیش نمیسوخت. شاید الان تو برزخ بود... باید اونقدر صبر میکرد تا کسی که جایگاهش تو جهان از اون بالاتره تصمیم بگیره که اون چیکار کنه و کجا بره. کسی که بقیه بهش میگفتن خدا...

در جهان نیستی قدم میزد و با خودش فکر میکرد.

به بچگیش فکر کرد. به خانواده ای که ده سال بیشتر نتونست کنار خودش داشته باشه. پدرش یه قمارباز همیشه مست بود که یک شب سر شرطبندی اون و مادرش رو به یکی از حرومزاده‌هایی که مقابلش نشسته بود فروخت.

در آخر چیزی به خودش نرسید و توسط گلوله‌ای که همون مرد بهش شلیک کرد به درک واصل شد ولی اون و مادرش... اونها مجبور شدن فرار کنن.

به عنوان یک بچه‌ی ده ساله چیز زیادی از زندگی نمیدونست فقط میدونست که اون آدمها میخوان مادرش رو اذیت کنن. سئول شهر خیلی بزرگی نبود و افراد اون مرد کمی بعد جای اونها رو پیدا کردن و مادرش رو با خودشون بردن.

اون تو کمد خونه قایم شده بود و همه چیز رو میدید. مادرش جیغ میزد و از بقیه کمک میخواست ولی اون نمیتونست از کمد بیرون بره و کمکش کنه. اجازه‌اش رو نداشت.

هنوز هم بعد از سالها آخرین حرفهای مادرش رو به خاطر داشت که میگفت:

"_ اون آدمها رو ببین ته... اونا ما رو اذیت میکنن و دست از سرمون برنمیدارن چون ما ازشون ضعیف تریم. ازت میخوام قوی شی پسرم. اونقدر قوی شو که کسی نتونه بهت صدمه بزنه. اونا از آدمهای قوی تر از خودشون میترسن. بابات رو کشتن چون ضعیف بود. من رو میکشن چون من هم به اندازه‌ی کافی قوی نیستم ولی تو باید قوی شی. زنده بمون و اونقدر قوی شو که ازت بترسن و بخوان ازت فرار کنن. زنده بمون ته... بخاطر مامان زنده بمون."

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now