پارت شصت و هشتم

432 93 17
                                    


کت آجری رنگش رو از تن در اورد و روی مبل رها کرد. با قدم هایی آروم و بی صدا وارد اتاق شد. گوشی و کیف پولش رو روی تخت گذاشت و مقابل در حمام ایستاد. صدای ییبو رو به خوبی می شنید. انگار خیالش بابت تنها بودن توی خونه راحت بود که اینطور آزادانه می نالید.

پسرک زیبای توی حمام با فکر به جان تحریک شده و با تصور اون خودارضایی می کرد؟... بیبی هورنی شده بود!

خنده ی بی صدایی کرد و دست روی سینه ی در گذاشت. آهسته دستگیره فلزی رو چرخوند و در رو باز کرد. ییبو اونقدر بین تصوراتش غرق بود که متوجه ورود جان نشد. تن سفید و خیسش مقابل نگاه تشنه ی جان قرار داشت و ضربان قلبش رو به طرز هیجان انگیزی بالا می برد. توی وان پر از آب نشسته، دستاش رو بین پاهاش برده و خودش رو لمس می کرد. سرش به سمت عقب تاب خورده و لب های نیمه بازش خوش طعم به نظر می رسیدن.

جان به جرات، می تونست بگه این شهوت انگیزترین صحنه ایه که توی زندگیش دیده!

قدمی به سمت جلو برداشت و با کم کردن فاصله، توجه ییبو رو جلب کرد. ییبو با دیدن جان شوکه و ترسیده توی جاش پرید و هین بلندی کشید. جان این وقت روز باید توی شرکت می ‌بود، نه توی حمام و در حال تماشای ییبوی تحریک شده. واقعی بود یا یه توهم که از بین خاطرات و تصورات خیس ییبو بیرون اومده؟

جان لبخند کجی به چشم های درشت شده ییبو زد و ییبو فهمید اون یه توهم نیست که به سمتش میاد، جان واقعا اونجا بود.

_ ج...جان...

بی اختیار اسمش رو زیر لب زمزمه کرد و به سرعت زانو هاش رو توی شکم جمع کرد. سعی میکرد عضو برهنه و سخت شده اش رو از نگاه جان پنهون کنه، اما جان همه چیز رو دیده و به خوبی شنیده بود. صدای دلنشین ناله های ییبو و تصویر بدن لختش، زیبایی ای بود که جان خودش رو از شنیدن و دیدنش دریغ نمیکرد.

جلو رفت و لبه ی وان نشست. از این فاصله بهتر میتونست نگاه نیازمند و لب های نمناک ییبو رو ببینه. تنش توی آب می لرزید و جان می دید که تا چه حد محتاج لمسه. به زبون نمی اورد اما حالت چهره اش جان رو متوجه احوالش می کرد.

نگاه خیره اش رو به سختی از صورت زیبای ییبو گرفت، همونطور که آستین های پیرهن مشکی رنگش رو بالا می زد، با صدایی ضعیف پرسید:

_ داشتی چیکار می کردی ییبو؟

صدای بم و لحن خونسردش، مو به تن ییبو سیخ کرد. دست های باریکش رو دور پاهاش پیچید و زانوهاش رو بغل کرد. عضو سخت شده اش احساس ناراحتی می کرد و به لمس شدن نیاز داشت، اما تا وقتی جان اونجا بود، ییبو نمی تونست به وضعیتش رسیدگی کنه.

_ هی... هیچی... فقط... داشتم بدنم رو میشستم.

صداش می لرزید و نمی تونست کلمات رو درست و روون به زبون بیاره. درسته، خودش بود که دقایقی قبل، زیر لب آرزو می کرد جان به جای خاطراتش اونجا باشه. اما خب توقع نداشت آرزوش به این سرعت برآورده بشه! وضعیتش خجالت آور بود. در تمام طول زندگیش هیچکس اون رو حین خودارضایی گیر ننداخته بود و حالا اینجا بود، تو وان پر از آب، با عضوی سخت شده، در حالی که جان مقابلش نشسته بود.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now