.
***
بعد از حرفا های الهه جونگین خیلی فکر کرد. پسر فکر میکرد که حالا بیشتر از قبل -خیلی خیلی بیشتر- عشق به اون رو حس میکنه. از همون روزی که خیلی ناگهانی اون رو دید بهش علاقه مند شد. توی تمام لحظات تنهاییش، وقتی به اون نیاز داشت کنارش بود. در واقع جونگین با عشق به اون چیزی رو از دست نداده بود. این هیونجین بود که با عشق پسر، عشق انسان، به خودش اجازه داده بود عاشق یک موجود مادی بشه. اون هنوز هم یک الهه بود، حتی اگر الهه مرگ بود. جونگین هم یک انسان بود. جونگین یک روز این جهان رو دوباره ترک میکرد و هیونجین مجبور بود دور از اون، یک عاشق تنها باشه. اینجور نبود که جونگین خیلی زیادی منطقی باشه. اون فقط توی موقعیت عجیبی بود و نمیشد با احساساتش گند بزنه به همه چیز.
در آخر، تصمیمش رو گرفت. این رو وقتی متوجه شد که دست های الهه رو گرفته بود و توی چشمهاش زل زده بود. "تراس خونهت خیلی زیباست." مقدمه چینی کرد.
تراس بزرگی بود. میز و صندلی فلزی دو نفره ای قسمت گوشهش داشت و اطرافش پر از گل و گیاه بود. تضاد زیادی با نمای شهر شلوغ روبهروش داشت و همین حس خوبی به جونگین میداد.
ادامه داد:"دوست دارم توی این تراس ببوسمت-"
تموم شدن حرفش مصادف بود با نشستن لب های پسر قد بلند روی لب های نیمه باز جونگین.
پسر کوتاه تر بی حرکت بود اما الهه آروم اون رو میبوسید. کمی بعد، از حرکت ایستاد و جونگین رو نگاه کرد. لبخندی به لب هاش جونگین نشست.
به چشم های آبی عشقش زل زد و لب باز کرد: "هوانگ هیونجین!بیا باهم قرار بزاریم. تلاشمو میکنم که دوست پسر خوبی برات باشم."
جوابی از لب های درشتش دریافت کرد:" من عاشقتم. توی زندگی های گذشته و الان، عاشقت بودم و هستم. ازت به خوبی مراقبت میکنم الهه غمِ من."
جونگین چشم هاش رو به زمین دوخت. "اما از یه چیزی میترسم. تو به خاطر من از بهشت طرد شدی. تمام مدت مراقب من بودی. این همه منتظر موندی تا دوباره متولد شم. حتی بعدش هم ازم مراقبت کردی. بدون اینکه متوجه باشم بهم عشق دادی. اما باید چیکار کنم؟ بعد از اینکه من بمیرم، تو چیکار میکنی؟ تو نامیرا هستی.* بعد از من میخوای تنهایی عاشق بمونی؟ "
فکر هاش رو به زبون آورد و راحت شد. حالا منتظر جواب هیونجین بود. اون که لبخند عمیقی روی لب هاش دیده میشد گفت:" اگر بمیری منتظرت میمونم تا توی زندگی بعدیت دوباره باهات ملاقات کنم. این عشقه، جونگین. نمیشه عشق رو به همین راحتیا فراموش کرد. هرکس توی زندگیش فقط یک بار عاشق میشه. اگه حس خوبی به کس دیگه ای داشتی، اون عشق نیست. هوسه، هوس. اگر من عاشق تو هستم، نمیتونم عاشق کس دیگه ای بشم. پس این فکرها رو کنار بذار و من رو ببوس. "
YOU ARE READING
Ethereal
Fanfiction"Ethereal" "حسی که بهت دارم انقدر زیبا و باورنکردنیه که بعضی وقتا تعجب میکنم همچین حسی روی زمین وجود داره" "فقط تویی که متعلق به زمینی" "قول میدم هرچی بخوای میشم فقط قبولم کن" "میدونی که اشتباهه؟" "اگه بخاطر اشتباهاتمون کنارم موندی قول میدم که تما...