Ch_160,161,162

523 153 33
                                    

سلام
با کمی تاخیر پارت آوردم براتون✨
این هفته جزو یکی از سخت‌ترین و پرمشغله ترین هفته های زندگیم بود سخت نگیرین بهم 🥲
لذت ببرین❤️







دست های ظریف پسرک روی سینه هاش قرار گرفت و کمی به عقب هلش داد، نگاه گرفته ش رو به سمت دیگه ای معطوف کرد و گفت:

-اینطور نیست که نخوام... نمیتونم... راستش بعد از چندین و چند سال زجر کشیدن جوری بار اومدم که به کسی اعتماد نکنم.. نه اینکه خودم دلم میخواسته اینجوری باشم... نه.. برام نهادینه شده.. یه جورایی توی ناخودآگاهم حک شده که به محض اینکه یکی خواست بهت نزدیک بشه باید گارد بگیری، بهش بپری و از خودت برونیش..

چشم هاش رو روی هم فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد:

-این یه طرف قضیه ست. ترس از دست دادن عزیزانم هم که کلا جریانش جداست.. اگه بذارم وارد دایره عزیزانم بشی.. یه نقطه ضعف به نقطه ضعف هام اضافه میشه و این.. آخرین چیزیه که میخوام! من از تو خواهش میکنم.. دست از سرم بردار!









گفت و خواست عقب بکشه که مچ دست هاش توی مشت های آلفا گیر افتاد، محکم و بی رحمانه به سمتش کشیده و توی چشم به هم زدنی زیر آلفا قرار گرفت!

با چشم های گرد شده به ییبو که روی ستون دست هاش تکیه زده و با پوزخند کج و کشنده ای بهش خیره شده بود نگاه کرد و بزاقش رو قورت داد:

-چـ- چیه؟ مگه قول ندادی که کاری نمیکنی؟
(جان دادگان در راه پوزخند کج مستر وانگ کجان هاااا؟ بیاین دسته جمعی عر بزنیم🥹)







پوزخند پسر بزرگ تر به نیشخندی تبدیل شد و صورتش رو نزدیک جفتش برد:

-چه فکری پیش خودت کردی امگای منحرف؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم! باید یاد بگیری حرفای خودتو که زدی از صحنه فرار نکنی، وایسی و حرفای طرف مقابلت رو هم بشنوی!

لب های پسرک قفل و صورتش به رنگ گوجه شد! وات دا فــــــاک؟ این آلفای لعنتی الان ازش سوتی گرفته بود؟! مثل اینکه تا وقتی آخر سر موجبات مرگ خودشو فراهم نمی‌کرد آروم نمی‌گرفت!







طرف دیگه ی لب های ییبو هم کش اومد و تونست با لبخند زیباش جفتش رو فلج کنه:

-پس فکر کردی واسه چی این فستیوال قتل رو راه انداختم؟ چرا باید سر هر حرومزاده ای که باعث عذاب کشیدن تو شده رو به زجر آور ترین شکل ممکن بذارم روی سینه ش؟ هوم؟ من که دیوونه نیستم.. نه وقتم اضافیه... نه پولم! این یه سرمایه گذاری بلند مدته! یعنی یه چیزیه که در بلند مدت جواب میده... هدف نهاییم هم، چیزی که آخر قراره با این سرمایه گذاری به دستش بیارم... اعتماد و احساسات یه امگای چموش، هات و بی اعصابه که الان داره با چشمای ورقلنبیده نگاهم میکنه!
( یه ENTJ خالص که به ننه میدوریاش کشیده :> )







[You Are My Destiny]~(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora