دست تهيونگ رو ماشه لرزيد و داشت از دستش سر ميخورد كه پسر دستش رو محكم چفت كرد و سمت ماشه كشيد كه تهيونگ به خودش اومد و دستش رو عقب برد و پسر اخم كرده بيشتر فشار اورد كه اولين تير هوايى از طرف مردى كه به نظر رئيس بود سقف اتاق رو سوراخ كرد و پوكه داغش روى زمين افتاد و صداى فلز خالى روى كف مرمر و دست پسر چفت اسلحه شد و جاى دست تهيونگ رو گرفت كه مرد تكخندى زير نقاب كرد و اروم كنار رفت و مردى با كت شلوار و تيپ و ظاهر اتو كشيده چشماى اژدهاييش روى دو پسر ترسيده نشست تهيونگ اخم گيجى كرد ولى پسر پشت سرش نفسش با صدا حبس شد
"نا... م..."
"ک.. کى؟"
"چرا ديگه شيطان صدام نميكنى پسر كوچولو؟"
صداى عميق مرد لرزى به تن پسر انداخت اما تهيونگ هنوز نميدونست اطرافش چه خبره اما اين بوى چ....
با حس سست شدن بدنش در مقابل بويى تقريبا شبيه گاز سر سبک شدش رو به اطراف چرخوند تا منبع بو رو بفهمه و دستش ناخوداگاه دهن و بينيش رو پوشوند اما كار از كار گذشته بود و...
"به اندگيم خوش اومدى..."
و چشماش تار شد و حتى نفهميد سر پسر پشت سرش چى اومده...
دنياى تاريک تهيونگ رو به سمت اغوشش كشوند و اخرين كلمات مرد چشم اژدهايى اخرين صدايى بود كه از دنيا شنيده بود..
.....
نميدونست چند لحظه.. ساعت... ثانيه... روز... اصلا چند مدت بود كه توى رويا پرسه ميزد و توى دنيايى از تاريكى معلق بود و زمان دنيا از دستش گريخته بود اما با اولين واكنشش به حيات دنيايى و سوزش دستش اه ارومى كشيد و صورتش جمع شد.. حالا بود كه درداى دنيايى بهم هجوم اوردن و گردن كرخت شدش رو اروم بلند كرد گويا تموم لحظه خوابش رو نشسته بود.به دنياى زندگان چشم گشود چرا اينجا اروم گرفته بود؟...اونم توى تاريكى؟.. اصلا چرا به خواب رفته بود؟
چيشده بود؟
كجا بود؟هيچى به ياد نداشت جز سوزش ساق دستش كه باعث شد درد بيشترى بگيره و با كشيدن هيس نگاهش رو به دست چپش بده و دايره كوچيك و سياهى توى تاريكى توجهش رو روى دست سفيدش جلب كنه و خواست سمتش دست ببره كه متوجه خشک شدن دست بسته شدش به صندلى شد و با تكون گيجى به بدنش متوجه چفت بودنش به صندلى شد و اخم كرد... حالا شد....
تموم اتفاقات جلوى چشمش گذشتن.. پيش اون پسر بود براش از خانوادش گفت و اون روانپزشک و بعد اون حمله.. بوى گاز و بيهوشى و حالا.... چشماش گرد شد اون كجا بود خيلى سفت به صندلى چسبيده بود قدرت تكون دادن به اينچم نبود ولى دست و پا زد و شروع كرد به داد و بيداد و اونقدر به خودش پيچيد تا دستش رو باز كنه اما نه تنها موفق نشد بلكه با صندلى به زمين افتاد و افتادن برابر شد با روشن شدن چراغ هاى مهتابى بالاى سر تهيونگ كه متوجه سقف فلزى شد و نگاهش رو به اطراف داد ديواراى فلزى و .. لاستيک و قطعات و كلى وسيله...
YOU ARE READING
TAEKY
Fanfictionتو همان انعكاس ماه روى آبى.... همانقدر نزديڪ همانقدر دور... فاقد هرگونه كليشه... يه چيز جديد اوردم•-• فيک ترجمه يا همچين چيزى نيست و قلم خود نويسندست پروژه پايان نامه كيم تهيونگ جوان شد اولين و اخرين عشق زندگيش... . . . . +چطور ميتونى بگى لذت...