Part6
بعد از رفتن ییبو، ژان به طبقه بالا رفت و وارد اتاق ییبو شد. اتاق ییبو همیشه بخش مورد عالقه ژان از عمارت وانگ ها بود چون اونجا با خونه خودشون براش فرقی نداشت و هرچی نیاز داشت ییبو براش آورده بود.
روی تخت دراز کشید و مشغول تماس گرفتن با جی لی شد؛ بعد از چند دقیقه طاقت فرسا صدای خسته و خواب الود جی لی از پشت تلفن بلند شد:
" شیائوژان هیچ معلوم هست چته؟ چرا این وقت صبح داری مزاحم خوابم میشی؟ خدایا اون وانگ ییبو چطوری تحملت می کنه؟ "
" خفه شو احمق اصلا می دونی ساعت چنده؟ چرا باید دوست احمقی مثل تو داشته باشم؟ هفف "
ژان با بی حوصلگی گفت و منتظر جواب جی لی موند.
" هی ببینم دیشب زیادی دادی؟ چرا داری چرت و پرت می گی؟ تو ساعت شش صبح زنگ زدی اونوقت من احمقم؟ "
" اولا عمت داده؛ بعدشم آره تو احمقی چون اگه یادت باشه من و تو دو روز قبل یه گندی زدیم که الان باید درستش کنیم "
" چی داری می گی چه گندی؟ اصالا کی؟ ما دیروز فقط یه اعتراف عاشقانه دیدیم که اونم گند خودته نه من "
" احمق اصالا گوش می دی؟ دارم می گم دو روز پیش "
جی لی هنگ کرده بود و پشت خط مشغول فکر کردن بود تا به یاد بیاره کدوم یکی از گندایی که زدن مربوط به دو روز پیشه!
" اهه ژان یادم نمیاد دیگه، زودباش بگو چی شده؟ "
ژان کالفه آهی کشید و با حرص گفت: احمقی دیگه؛ اگه احمق نبودی همچین موضوع مهمی رو یادت نمی رفت.
" محض رضای خدا ساعت فاکینک شش و نیمه چرا باید تو این ساعت مغزی که به زور از خواب بیدار شده کار کنه؟ در ضمن عقل هیچکس انداره تو معیوب نیست! "
" عوضی؛ حالا هرچی بهم گوش کن باید بعد از شام بیای پیشم قراره بریم یه جایی"
" کجا؟ اصلا چرا الان زنگ زدی که اینو بکی؟ می مردی سه ساعت بعد زنگ می زدی؟ "
جی لی با درمونده ترین لحنی که ممکن بود پرسید و ژان در جواب فقط گفت: به خودم مربوطه . و تماس رو فطع کرد.***
_ قربان فایلی که خواستید رو برای منشی تون فرستادم.
×خوبه، کی می رسن شانگهای؟
_تقریبا دو روز دیگه اگه با جت شخصی بیان.
× امکانش هست وقفه ایی بیفته؟
_ خیر قربان همونطور که دستور دادین محموله ایی که از ژاپن رسیده بوده دیروز تو بندر شانگهای بار زده شده و به محض رسیدن آقای رالف می تونیم حرکت کنیم.
×خوبه؛ باید همه چی بی نقص باشه نمی خوام مثل سری قبل گیر پلیس اینتر پل بیفتیم؛ در ضمن برای امشب چند تا فاحشه خونه خوب پیدا کن ظاهرا باید برای اومدن آقای رالف برنامه بچینیم نمی خوام به خاطر چندتا هرزه همه چی خراب بشه، باید آموزش ببینن.
_چشم قربان امر دیگه ایی هست؟
_نه می تونی بری
بادیگارد بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد. سایمون به صندلی تکیه داد و به ساعت شنی روی میزش خیره شد؛ یعنی موفق می شد؟ می تونست از پسش بربیاد؟ به نظر کار راحتی بود اما حتی اونم برای انجامش تردید داشت. یه حسی بهش می گفت باید محافظه کار تر باشه، صدای تو مغزش موقع فکر کردن به اینا بلند تر هم می شد انگار مغزش برای همچین مواقعی یه آلارم داشت که بهش می گفت باید بی خیالش بشی اما بازم همون مغز بهش می گفت باید کاری که شروع کرده رو تموم کنه!
***
ییبو بعد از خریدن شکلات ها به خونه برگشت و حالا به ژانی که روی تخت خوابیده بود نگاه می کرد که چه جوری با ولع مشغول خوردن شکلاتاشه و اصلا توجهی به اون نمی کنه. گاهی با خودش فکر می کرد ممکنه یه روز ژان به خاطر اینکه یادش رفته باشه براش شکلات بگیره اونو از خونشون بیرون کنه؟ فکر بهش هم خنده دار و البته شیرین بود؛ حس اینکه با ژان زیر یه سقف زندگی می کنه و با هم ازدواج کردن و البته شیرین ترین بخش ماجرا اینجا بود که ژان می تونست بچه هاشون رو به دنیا بیاره این یه معجزه بود که ییبو بارها به خاطرش اشک ریخته بود، یه غیر ممکن که برای اون ها ممکن شده بود. تصور ژان با شکم بزرگ و گردش و صورت سفید و نازش با لب های خوردنیش تو دوران حاملگی برای ییبو خیلی شیرین بود. از وقتی متوجه این شده بود که ژان می تونه باردار بشه احساس خیلی زیبایی داشت، احساس می کرد می تونه با ژان آینده ایی رو بسازه که آرزوی هرکسیه.
ییبو غرق افکارش بود و با لبخند محوی به ژان خیره بود. ژان وقتی متوجه سنگینی نگاه ییبو شد برگشت و بهش نگاه کرد و گفت:
" وانگ ییبو بهتره به هرچی فکر می کنی تمومش کنی چون اون نگاهت اصلا معمولی نیست "
"چرا معمولی نیست؟ "
" چون یه جوریه انگار می خوای قورتم بدی "
ییبو با شنیدن جمله ژان و دیدن صورت ژان که اخم بامزه ای بین ابروهاش نشسته و لب های شکلاتیش بلند قهقهه زد و به ژان نزدیک شد و به زور بغلش کرد.
" ای...ایی....چیکار می کنی ولم کن..."
ژان تلاش می کرد خودشو از دست ییبو نجات بده اما نمی شد؛ بازو های قوی ییبو دور کمر ظریفش حلقه شده بود و بهش اجازه تکون خوردن نمی داد.
" عزیزم راس می گی من خیلی دلم می خواد قورتت بدم مخصوصا الان که مزه شکلاتم می دی "
با تموم شدن حرفش ژان رو روی تخت خوابوند و به سمتش حمله کرد و صورتشو با ولع لیسید و بوسه بارون کرد. به سمت لب هاش رفت و با صدا مشغول بوسیدن و مکیدنشون شد. اون لب ها واقعا یه چیزی داشتن؛ هروقت طعمشون رو می چشید می فهمید نمی تونه بدون اونها حتی یه روز دووم بیاره.
ژان مشغول وول خوردن و خندیدن بود و سعی می کرد ییبو رو از خودش دور کنه اما اون دست بردار نبود و حالا به سمت گردن ژان حمله کرده بود و مشغول کبود کردن اونها شده بود. بلاخره از گردنش دل کند و به سمت شکمش رفت، لباسشو بالا داد و با دستاش مشغول نوازش شکم سفید و پنبه ایی ژان شد. با نیشخندی سرش بالا آوردو و به ژان نگاه کرد:
" بیبی نمی تونی تصور کنی قراره چه شکلی بشی وقتی بچه هامون اون تو ان و داری ازم سواری می گیری؛ فاک خیلی خوبه حتی الان هم می تونم از تصورش لذت ببرم "
ژان با شنیدن حرف ییبو بیشتر از قبل قرمز شد و با مشت هاش به جون شونه های ییبو افتاد
" عوضی حق نداری تا یه سال بعد ازدواج حاملم کنی؛ پدرتو در میارم "
ییبو خندید و مشغول قلقلک دادن شکم ژان شد و بوسیدش.
___________________________________________________________
سالام بچه ها❤
امیدوارم حالتون خوب باشه و امتحاناتتون به خوبی بگذره.
به نظرتون سایمون کیه؟ و اینکه چرا وارد داستان شده و می خواد چیکار کنه؟ یعنی رو زندگی ییژان تاثیر می زاره؟
راستی بچه ها فیک از این به بعد جمعه ها آپ میشه تا منم یکم خوش قول تر بشم😭😂 اخه هر هفته دارم دیر آپ می کنم
YOU ARE READING
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...