*1*

56 21 8
                                    

- هی! مگه تو دیروز قول ندادی که همراهمون میای؟!
سهون خواب آلود پتو رو بیشتر رو سرش کشید و نق زد:
- دیشب تا دیروقت سرکار بودم جونمیون هیونگ. خودتون برید!
جونمیون نفس کلافه‌شو بیرون داد و اخم کرد. از روی تخت خواب سهون بلند شد و با دلخوری عقب کشید:
- باشه ولی جواب بقیه هیونگا رو خودت بده.
بهش پشت کرد و به سمت در خونه راه افتاد. همین‌جوریش هم بخاطر مکنه لوس و تنبلشون
اول صبح رو از دست داده بودن و اگه یکم دیرتر راه میفتادن به آفتاب می خوردن. حالا مجبور
بودن برنامه کوهنوردی آخر هفته رو، هفت نفری و بدون سهون ادامه بدن.
سهون که انگار متوجه لحن دلخور جونمیون شده بود، سرشو از زیر پتو بلند کرد و صداش زد:
- یاا هیونگ!
جونمیون ایستاد و به سمتش برگشت. سهون گفت:
- برای ناهار خودمو بهتون می‌رسونم باشه؟
سرشو سمت ساعت دیواری چرخوند و ادامه داد:
- محض رضای خدا! ساعت ۵ صبحه! من ساعت ۱۲ تو همون رستوران همیشگی بالای کوه منتظرتون می‌مونم. اوکی؟
جونمیون که حالا انگار کمی راضی به نظر می‌رسید، نیشخندی زد و انگشت شستشو بالا گرفت:
- پس منتظرتیم!

***

اون اونجا بود، ساعت ۷ و نیم صبح بود و اون داشت یکی از هزاران پیچ منتهی به مقصدش رو
می‌گذروند. تا ارتفاع نسبتا بلندی بالا رفته بود و گوش‌هاش کم کم داشتن اذیتش می‌کردن.
دستی به یقه‌ش کشید و به گردنش چرخی داد تا تار موی مزاحم از جلوی چشم‌هاش کنار بره؛ روی صندلی ماشین لم داد و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد. حالا می‌تونست هیونگ‌هاشو سورپرایز کنه. بعد رفتن جونمیون فقط تونست نیم ساعت بخوابه اما بعدش کلافه از خواب پرید. مگه این سفر چندبار در ماه بود؟ هرچقدرم خسته بود، دلش نمی‌خواست از دستش بده.
پس سریع به خودش جنبید و راه افتاد تا بهشون برسه. حتما بقیه پسرا، از اینکه صبح بهشون
ملحق نشده بود از دستش شاکی بودن و حالا می‌تونست از دلشون در بیاره. مینسوک،
جونمیون، بکهیون، جونگده، چانیول، کیونگسو، جونگین و خودش، ماهی یک بار با ون مسافرتی
و رنگی‌رنگی و عجیب غریب مینسوک هیونگ، آخر هفته به کوه‌نوردی می‌رفتن و اگه می‌خواست از شیرینی خواب صبح جمعه بگذره، اون دورهمی دوستانه شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین اتفاق آخر ماهی بود. تنها باری که همراهشون نرفته بود، همین یک‌بار بود. اون هم بخاطر اینکه مجبور بود شب قبل تا دیروقت کار کنه. اگه می‌خواست تعارف رو با خودش
کنار بذاره، بعد از خانواده‌ی خودش، تنها کسایی که تو قلبش زندگی می‌کردن، همون هفت‌نفری بودن که حالا فقط پنج کیلومتر ازشون فاصله داشت و نزدیک شدن بهشون هم باعث می‌شد لبخند رو لبش بیاد و قلبش براشون بتپه.
لبخندی که بی‌اختیار رو لبش اومده بود، با ترافیک سنگین روبه‌روش، از رو لبش پرید و اخماشو توی هم کرد. عالی شد! پنج دقیقه‌ای صبر کرد و دید که کم‌کم راننده‌ها دارن ماشین‌هاشون رو همون‌جا به حال خودشون رها می‌کنن و پیاده می‌شن. هوای سر صبح
کوهستان به شدت سرد و ترافیک سنگین بود. سهون که تا اون زمان هرگز ندیده بود که تو اون منطقه ترافیک بشه، مثل بقیه کلافه از ماشین بیرون اومد و درو بست و قفل کرد. همه داشتن به سمت جلو می‌رفتن تا دلیل ترافیک رو بفهمن. نرسیده به یک پیچ ایستاده بودن و بدنه یک کوه اجازه نمی‌داد اون‌طرف جاده رو ببینن. نگاهی به پشت سر انداخت و با اطمینان از اینکه ترافیک کیپه و قرار نیست کسی حالا حالاها ماشینش رو تکون بده، با خیال راحت از ماشینش فاصله گرفت و پشت سر بقیه راه افتاد.
هرچقدر جلوتر می‌رفت، صدای هیاهو و داد و فریاد، بیشتر به گوشش می‌رسید و حالا می‌تونست چراغ‌های قرمز گردان ماشین‌های امداد رو ببینه. مثل اینکه یه تصادف خیلی سخت اتفاق افتاده بود! جلوتر رفت، جلوتر رفت، اون‌قدری که حالا می‌تونست جمعیت زیاد مردم و امدادگرا و کامیون عظیم‌الجثه‌ای که قسمت جلوییش، لبه یه پرتگاه بود رو ببینه، می‌تونست صدای مردم رو بشنوه:
- خدا لعنتش کنه!
- قاچاقچی‌های عوضی!
- مگه ورود و خروج ماشین‌های سنگین آخر هفته‌ها توی این جاده ممنوع نیست؟
- هست. یک عالمه بار چوب قاچاق ازش گرفتن. اگه این تصادف نبود معلوم نبود تا کی می‌خواستن قایمکی درختای جنگلامونو حروم کنن.
- آدمای بی‌مسئولیت و بی‌وجدان!
- خودش که چیزیش نشد. چرا خودش نمرد!
- اون جوون‌های طفلی بیچاره!
گوش‌هاش بخاطر ارتفاع زیادشون گرفته بود و تو سرش زنگ می‌زد. قلبش وحشتناک می‌تپید
و توی اون هوای سرد تنش خیس عرق شده بود. چرا دلش اون‌قدر آشوب شده بود؟! مامورهای امداد به
سمت اون سرازیری دره مانند می‌رفتن که چیکار کنن؟ مگه چی اونجا رفته بود؟ چیزی پرت
شده بود؟ چیزی سقوط کرده بود؟ انگار استخون پاهاش یخ زده بود اما به سختی تکونی به
خودش داد و راه افتاد. چند نفر خیلی جدی روبه‌روی مردم ایستاده بودن و از یه جایی به بعد،
اجازه نمی‌دادن کسی نزدیک‌تر بره چون قسمتی از گاردریل سمت راست جاده کاملا از بین رفته و محیط خطرناک شده بود. چند نفر دیگه هم داشتن سعی می‌کردن نوارهای زرد هشدار رو سریع نصب کنن و راهی باز کنن تا ترافیک خالی بشه.
قلب سهون دیگه تا حلقش اومده بود. استرس عجیب غریبی که تموم تنشو گرفته بود، نمی‌ذاشت درست فکر کنه یا حتی نفس بکشه. به سختی از مرد مسنی که کنارش ایستاده بود و به این طرف و اون طرف سرک می‌کشید، پرسید:
- آجوشی؟ شما... می‌دونید چی شده؟
مرد نگاهی بهش انداخت و سرشو به دو طرف تکون داد. انگار جَو اونجا، اونو هم مضطرب کرده
بود:
- منم تازه رسیدم. نمی‌دونم چی شده. فقط می‌دونم این کامیونه یه سواری دیگه رو منحرف کرده و از دره انداخته پایین. خدا کنه طوریشون نشده باشه!
حال سهون با شنیدن این حرف عجیب شد. دهنش خشک شده بود و حتی نتونست زبون بچرخونه و از مرد بابت توضیحش تشکری کنه. فقط تونست دستشو بی اختیار به سمت جیب شلوارش ببره و گوشیشو بیرون بکشه. اصلا نفهمید چرا این کارو می‌کنه و چرا داره به جونمیون‌ زنگ می‌زنه. اونا تا الان به مقصد رسیده بودن و این تصادف بهشون ربطی نداشت. این زنگ زدن فقط باعث می‌شد سورپرایزش خراب بشه! اما زنگ زد. نفهمید چرا، ولی زنگ زد.
به "جونمیونی هیونگ"، به "مینسوک هیونگی"، به "سویی هیونگ"، به "کیم جونگین"، به
"جونگده هیونگ"، به "بکهیونی هیونگ" و به "چانیولی هیونگ".
ولی هیچ‌کدومشون جوابش رو ندادن. اونا احتمالا الان رو دامنه‌های کوه مشغول پیاده‌روی و صحبت و خندیدن بودن و معلوم بود که حواسشون پیش سهونی که داشت به مرز سکته می‌رسید نبود!
گوشی داشت زیر فشار انگشتاش خرد می‌شد که یهو صدای همهمه اوج گرفت. آه تاسف‌بار مردم به هوا رفت و چشم‌های سهون به منظره‌ی روبه‌روش گیر کرد؛ جرثقیلی که برای بیرون کشیدن اون سواری سقوط کرده، تا اون لحظه پرسروصدا درتلاش بود، یه آهن پاره رو بیرون کشید و لب جاده رسوند. یه آهن پاره‌ی نیم سوخته که رنگ زرد ضایعش، اونقدری آشنا بود که باعث شد قلب سهون بایسته و زانوهاش بلرزه. دوباره همهمه اوج گرفت. اینبار شدیدتر و بی‌رحمانه تر:
- می‌گن هیچی از مسافراش نمونده.
- همه‌شون سوختن.
- بیست متر ارتفاع بود. حتما درجا مردن.
- جوونای ول معطل این طوری با یللی تللی خودشونو به کشتن دادن.
- آیگو بیچاره خانواده‌هاشون. یعنی حتی جسد بچه‌هاشونم بهشون نمی‌رسه؟
گوش‌های سهون زنگ می‌زد. صداهای اطرافش وحشتناک و وهم آلود به گوشش می‌رسید و
حس می‌کرد کر شده. همونطور که چشم‌هاش خیره به اون آهن‌پاره بود، دستاشو بالا برد و عصبی و هیستریک رو گوشاش کوبید. یکبار، دوبار، سه‌بار! صداها بند نمی‌اومد، صداها درست نمی‌شد! چند نفری که اطرافش بودن از کار عجیبش، متعجب خیره‌ش شدن. چشم‌هاش سرخ شده بود و می‌سوخت اما هنوز بی پلک زدن خیره‌ی اون آهن پاره‌ی زردرنگ شده بود.
آهن پاره‌ای که کمی از رنگین‌کمون بالای سقفش معلوم بود، رنگین کمونی که تو قلب سهون جهنم درست کرده بود، رنگین کمونی که مینسوک هیونگش با خنده درباره‌ش گفته بود:
" سقف ماشین رو به آسمونه. گفتم روش رنگین کمون بکشن تا آسمون ببینتش و دلش بخواد! "
و بعد هارهار به حرف خودش خندیده بود و بقیه هم هم پاش خندیده و مسخره‌ش کرده بودن.
اون رنگین کمون لعنتی باعث شد قلبش تیر بکشه و بالاخره دست از سر گوش بیچاره‌ش که حالا سرخ سرخ شده بودن، برداره. سینه‌شو به چنگ گرفت تا اون قلب لعنتی رو ساکت کنه. داشت از تو حلقش می‌زد بیرون!
بازم صدای مردم بلند شد. این‌بار برای تنها جسدی که به بالا رسیده بود. امدادگرها جلو رفتن
و از جرثقیل بزرگ بیرونش کشیدن و با یه پارچه‌ی سفید بزرگ روشو پوشوندن. سهون احساس
می‌کرد داره می‌میره و همون احساس مرگ اون رو به راه انداخت. اختیار بدنش دست خودش نبود و نمی‌فهمید چطور داره حرکت می‌کنه، فقط می‌دونست که داره جمعیت رو کنار می‌زنه، بلند و وحشتناک فریاد می‌کشه و به سمت تنها جسمی که بالا رسیده بود، می‌دوئه. چندنفر جلو اومدن تا جلوی مرد جوون یهو به جنون رسیده رو بگیرن اما فریادهای گوش خراش و زور زیادش اون‌قدری همه رو شوکه کرده بود که نتونستن مقاومت زیادی داشته باشن. سهون با تموم زور از ناکجا آباد رسیده‌ش، پلیسی که بازوش رو گرفته بود‌، هل داد و دُویید؛ با تموم
جونش دُویید. فقط می‌خواست ببینه کی زیر اون پارچه‌ی سفیدرنگ کذاییه، فقط می‌خواست
به خودش ثابت کنه که اشتباه کرده و بعد خیلی راحت برگرده، سوار ماشینش بشه و به سمت
دوستاش پرواز کنه و از روز بدی که سپری کرده براشون حرف بزنه و به عنوان کوچک‌ترین
عضو اون اکیپ، مثل همیشه خودش رو لوس کنه.
بالاخره رسید، بالاخره به اون برانکارد و جسم سفید پوش و دو امدادگر خسته که اطرافش
ایستاده بودن رسید. بعد اون همه هیاهو، حالا لال شده بود. حالا که اون همه نزدیک بود، دیگه نمی‌تونست کاری بکنه. صدای غرولندی رو از پشت سرش شنید و بعد تنه‌ش با شدت به عقب کشیده شد و کسی تو صورتش فریاد زد. چی از جونش می‌خواستن؟ مگه شرایط رو نمی‌دیدن؟! دست دیگه‌ای رو شونه‌ش نشست و صدایی، چیزی به اون مامور عصبانی گفت و
ساکتش کرد. این یکی خیلی ملایم صحبت می‌کرد و انگار فهمیده بود یه چیزی این وسط درست نیست.
- منو ببین پسرجون! چته؟ برای چی اومدی جلو؟ می‌شناسیشون؟
سهون نگاهش کرد. اول به اون و بعد به همون جسد سفیدپوشی که پشت سر مرد توی آمبولانس خوابیده بود. مرد انگار که بتونه از چشم‌های سهون همه چیزو بخونه، فشار دیگه‌ای به شونه‌ش آورد و از لرزش تنش اخمی کرد. با لحن اخطاری بهش گفت:
- می خوای ببینیش؟ صورتش خیلی آسیب دیده. تنها کسیه که از بین مسافرا نسوخته چون موقع سقوط از ماشین پرت شده. مطمئنی می‌خوای ببینیش؟
سهون لال بود. نه که نخواد، واقعا نمی‌تونست حرف بزنه. حس می‌کرد تو گلوش سرب داغ ریختن. حرفای مرد، قلب و مغز و تموم جوارح تنش رو به آتیش کشیده بود. بازم بدنش بی‌اختیار شد و جلو رفت. انگار پاهاش دیگه از مغزش دستور نمی‌گرفتن!
نزدیک رفت، اونقدری که حالا کاملا به اون جسم نزدیک شده بود. دستش جلو رفت، دست لعنت
شده‌ش که به حرف مغزش گوش نمی‌داد. خواست مستقیم پیش بره و کل پارچه رو کنار بزنه اما نتونست. مرد گفته بود صورتش داغون شده. اون می‌ترسید. اون همیشه ترسو بود و از این چیزا
می‌ترسید. نمی‌دونست باید چیکار کنه که یهو نگاهش میخِ گوشه‌ای شد. انگشتشو آروم به همون سمت برد و با تموم شجاعتی که براش مونده بود، پارچه رو کنار زد. حالا می‌تونست دستی که یکمش از زیر پارچه معلوم بود رو کامل ببینه. یه دست یخ کرده که سفیدی و لطافت پوستش هنوزم از زیر خونی که روش ماسیده بود، معلوم بود. حس کرد کسی گردنشو
شکست. می‌تونست قسم بخوره که صدای شکستن استخون گردنش رو با دیدن اون اکسسوری حلقه‌ی نقره‌ای توی انگشت اشاره‌ی اون دست، شنیده. اون حلقه کادوی تولدی بود که خودش برای جونمیون هیونگش خریده بود. حالا تو‌ی اون دست سرد و خونی چیکار می‌کرد؟ انگار نیاز نبود از اون جلوتر بره. چون پاهاش لرزید و بدون اینکه بتونه خودش رو
کنترل کنه با شدت زمین خورد و سرش تیر کشید. بدنش اونقدر بی‌اختیار شده بود که معده‌ش بی‌هشدار جوشید و همون رمق کم تنش هم با زردآبی که بالا آورد از جونش رفت و حتی نتونست خودش رو جمع و جور کنه. نه که نخواد، نتونست. چون چشم‌هاش سیاهی رفت و زنگ توی گوش‌هاش بالاخره خفه شد و تنش آروم گرفت...

Just One More TimeWhere stories live. Discover now