پارت چهارم

220 40 8
                                    

الان هر دو جلوش ایستاده بودن صدای رزی رو شنید که به چانیول میگه:
*چانیول وقتی از هم دور بودیم اون منو تهدید کرد و بهم گفت، من باید پامو از زندگی تو و اون بیرون بکشم بعدشم گفت و گرونه به بابام میگه...
چانیول نگاه بدی بهش کرد و رزی رو به خودش فشرد.
قبل از اینکه بکهیون بخاد از جاش بلند بشه، چانیول گفت:
.درسته من امروز قرار باهات ازدواج کنم، ولی فکر نکن که رزی رو ول میکنم.
بکهیون سعی کرد قوی بمونه و نزار بقصش که داشت گلوش رو پاره میکرد، به این راحتیا به زانو درش بیاره پس با یه لبخند رو به چانیول و رزی گفت
*باشه فکر کردی من با مردی که به نامزدش خیانت کرده میمونم؟ هی بد اشتباه کردین
چانیول خواست بهش حمله کنه ولی رزی نزاشت و بازوش رو گرفت.

مراسم ازدواج

حالا داشت با یه دسته گل به سمت مردی که قرار فرشته مرگش باشه قدم برمیداشت، امگا درونش میخواست فرار کنه ولی پاهاش این اجاز رو بهش نداد انگار پاهاش داشتن کنترل میشدن.
حالا دیگه روبه روی چانیول ایستاده بود و چانیول با یه نیشخندی که سعی میکرد کنترلش کنه به صورت غمش نگاه میکرد، دستش حالا تو دستاش بود و به سمت مردی که قرار اون دوتا رو به همسری دربیاره قدم برمیداشتن چقدر دنیا وحشی بود، حالا به صورت هم دیگه زل زده بودن و اون مرد شروع کرده به حرف زدن
#ما اینجا شاهد پیمانه دو پسر از دو قبیله هستیم امروز با پیمانه ازدواج اونها قرار آینده روشنی رو تجربه کنیم. بیاین شروع کنیم.

و شروع شده وقتی مرد گفت حلقه ها رو به دست هم بندازین کمی تردید کرد اما بلخره حلقه رو انداختن، به دست هم وقتی مرد گفت هم دیگر رو به بوسین چشماش رو بست تا صورت چانیول رو موقی که لبش رو لبهاش قرار گرفتن نبینه.
سردی لبی رو رو لبش احساس کرد ولی نه اونقدر عمیق دست و جیغ همه بلند شدن چانیول سریع لبش رو از روی لبش برداشت خودشم همینو میخواست.

شب
خونه ای خانوادی پارک

توی اتاق روی تخت نشسته بود ساعت از 12 شب گذشته بود خبری از چانیول نبود و، این خوشحالش میکرد چشماش داشتن بسته میشودن برای همین دراز کشید و به خوابه عمیقی فرو رفت

صبح
خونه ای خانوادی پارک

صبح ساعت 9 با صدای خدمتکار بیدار شد دلش نمیخواست از کجاش دل بکنه ولی نمیشود چون امروز اولین روزی که با، خانوادی جدیدش صبحونه میخورد.

همه دور میز نشسته بودن و منتظر بودن تا بزرگ خاندان بیاد نه خبری از چانیول بود نه خبری از پدرش کم کم حوصلش داشت سر میرسید، توی جاش تکون ریزی خورد بلخره بزرگ خاندان اومد هف اگه هرروز اینجوری باشه بکهیون هم دیر میاد سر میز چون حوصله نداره بشین و منتظر بمونه.
تو همین فکر بود که صدای آقای پارک رو شنید که داشت اونو صدا میزد

: بکهیون هی بکهیون

بکهیون تو جاش قل خورد و جواب داد

*بله چیزی شده؟

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: May 12, 2023 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

complicated loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang